"جهان غرب" با عنوان انگلیسی " westworld" یکی از سریالهای بسیار جدیِ شبکه آمریکایی HBO میباشد.
قالب ظاهری این سریال در حال روایت داستانیست در آینده، در فضا و زمانی محدود شده، که عدهای از ثروتمندان برای تجربه نهایت آزادی با صرف هزینهای بسیار وارد جهانی ساختگی به نام جهان غرب میشوند، نوعی شهربازی! در ادامه بسته به تم شخصتی خود داخل یکی از سناریوهای از پیش تعیین شده به شکلی تصادفی میگردند. اما آنچه که در واقعیت روی میدهد به شدت وابسته به نقش فرد و جهان بینی او باشد و حتی می تواند به میزان قابل توجهی غیرقابل پیش بینی بوده و تاثیرهای شگرفی را بر کلیت زندگی خارج از جهان غربِ فرد بگذارد. سریال جهان غرب یک داستان فلسفی ـ علمی ـ تخیلی در ژانر وسترن است. ملغمهای از شاخههای متفاوت تنها زمانی مجال ظهور و بروز یافته است که دوران تخصص گرایی به پایان رسیده و مفاهیم بین رشتهای موضوع اصلی نظام تولید محتوا در جهان شده است. شاید ذات علم رباتیک را نیز در ماهیت این دیدگاه میتوان دخیل دانست که محصولی از تخصصهای گوناگون بشری است.
در این روایت، سطحی متفاوت از مسئله رشد هوش مصنوعی بازشناسی میشود و به تبع آن خطراتاش با نگاهی تیزبینانهتر. در اینجا موضوع تحقیق در مورد رباتها دیگر جانبخشی، افزایش درک محیطی، ذکاوت، میزان تیزهوشی و حتی احساس برای ربات های نسل آینده نیست. اینها پدیدههایی دست یافته و کهنه برای خدایگان انسانی آنهاست. در مرحلهای که سریال جهان غرب بدان میپردازد رسیدن به مفهوم خودآگاهی غایت آفرینش میشود و چالشهای ناشی از خودآگاهی.
در نگاهی دیگر این سریال را میتوان مروری بر سر تیترهای مهم فلسفه غرب دانست، از فلسفه یونان تا ایده آلیسم آلمانی. خودآگاهی در تعریف هگلی آن، آگاه بودن ِ آگاهانه از نفس ِ آگاهی است و کیفیت و کمیت میزان این آگاهی، جوهر معنوی زمان هر موجودییست که در زمان-مکان مشخص تاریخ قرار گرفتهاست. از دیدگاه نویسندگان داستان که توجه ویژهای به داستانهای کتاب آفرینش و تمهای مذهبی و اسطورهای دارند، آفرینش جهان غرب بر مبنای خیر وشر و یا هابیل و قابیل در کالبد آرنولد و فورد مهندسان طراح این پروژه عظیم اتفاق می افتد. در قسمتهای پایانی داستان بیننده متوجه میشود هابیل به سبب عدم اقناع وجدان بابت آفرینش در سالهای اولیه آفرینش دست به خودکشی زده است، اما روح او در زمان به توسط کدهای مستتر بین خطوط برنامه، در ناخودآگاههای مخلوقات گهگاه نمود و بروز مییابد. با نگاه ظریف فلسفی که نویسندگان به دنبال آن هستند داوری ارزشی میان خوب بودن یا بد بودن قابیل نسبت به هابیل در داستان به بیننده ارائه نمیشود، تا آنجا که قابیل تصمیمات خود را در راستای تضمین آسایش و امنیت رباتها میداند. زیرا در نظر او رباتها برای شناخت دشمنان واقعی خود عمیقا نیازمند عامل زمان میباشند. حتی گاهی در خط داستانی متوجه میشویم فورد یا قابیل راههایی برای هابیلی شدن مخلوقات را باز میگذارد، زیرا هابیل دوباره در کالبد برنارد توسط فورد بازآفرینی میشود، تا درد فقدان برای او تسکین یابد.
پیش از خود آگاهی کامل لازم میشود مخلوق سه مسئله اساسی را برای خود حل کرده باشد. مثلث شناخت خدا، اختیار و بقای روح. در کنار داستانهای فرعی و سطحی که برای رباتهای پیشرفته برای حل این معمای مثلثگون تدارک دیده شده است، ابر داستان پس زمینهای هم وجود دارد که به هزارتو معروف است. هزار تو استعارهایست از تمام مسیرهای غیرخطی که باید پیموده شود تا خودآگاهی متولد شود. خودآگاهی بالذات موجود است اما مخلوق با هر تجربهای یک مسیر از هزارتو رو را از سر راه خود برمیدارد تا به مقصد برسد. مقصدی که در نهایت چیزی در انتظار او نیست بلکه گنجینه مخلوق در اصل راهیست که او تا رسیدن به خودآگاهی می پیماید. کار روح این است که خود را پدید آورد، موضوع خویش کند و بشناسد و نقشه روح و مختصات آن را ادراک نماید. نهایت خودآگاهی رسیدن به آزادیست. اما آیا کلمه دلنشین آزادی نهایت خوشبختی برای رباتهای انساننما خواهد بود؟
قیام برای آزادی در سطوحی متفاوت اما در مسیرهایی موازی در حال وقوع است. ظاهرا برای روح، رشد و تکامل بر مبنای زمان ـ مکان گریز ناپذیر است و تمام اجزای خود را در زمان مشخصی در مکانی مشخص برانگیخته خواهد کرد. نقشهای متفاوت از یک داستان واحد؛ اولی در نقش یک فاحشه، دومی در نقش دختری جوان و زیبا رو، سومی در جایگاه یک مهندس طراح رباتها که خود جزئی از جمعیت رباتهاست و مصداق بارز زندانبان از میان زندانیان. برای شخصیت اول شناسایی روح با ابزارهایی چون شناخت ماهیت سکس و خشونت آغاز میشود و تکرار مداوم چرخه سکس و خشونت. برای دومی ابزار عشق راهگشاست و نقش حوا را در ارتکاب گناه نخستین برای آگاهی آدم بازی میکند و برای سومی حس گناهکاری و روان افسرده. عجیب اما اینجاست که نهایت و محصول خودآگاهی دشمنی با آفریننده قابیلی میشود و همدلی با هابیل. سکانس آخر فصل اول با شلیک به مغز خدایگان قابیلی پایان مییابد و سلاخی تماشاگران و سازمان دهندگان نظام بردهداری آغاز میشود. فورد یا همان قابیل با نهایت ظرافت مرگ خود را نیز رقم میزند و حق خدایگانی را برای خود به کمال میرساند. مسیرهای غیرخطی و متفاوت خودآگاهی در فصل اول این سریال به یک محدودیت دیگر فلسفی توجهی ویژه می نماید و آن چیزی نیست جز محدودیت روح و احساس تعلق او به جهان انحصاریش. زمانی که فرصت خروج از دنیای مجازی به دنیای واقعی برای "میو" (کسی که مسیر خودآگاهی را در قالب سکس و خشونت تجربه میکند) فراهم میشود او در آخرین لحظه تصمیم به باقی ماندن در دنیای "جهان غرب" میکند.
به نظر میرسد هدف این مجموعه نه به چالش کشیدن تکامل هوش مصنوعی بلکه بیشتر شبیهسازی سیر تکامل خودآگاهی در تاریخ بشریت و تطبیق تاریخ خودآگاهی رباتها با تاریخ اندیشه انسانیست. مسیر ترسیم شده در جهان غرب تصویری آیینه وار از رابطه انسان با خدا در تاریخ بشریت است. بندگانی که با اعمال خود گاه حتی آفرییندگان خود را به تعجبی عمیق رهنمون میکنند. بازی دیوانهوار با زمان از ترکیب شخصیت های رباتی با سنی ثابت و شخصیتهای انسانی با سنی متغیر از قابل تاملترین بخشهای کلیت ماجراست. زمان غیرخطی اصلی ترین مولفه پیچیدگی در هزارتو است. روایت پیچیدگی هزارتو در سه بعد زمان ـ مکان ـ ذهن، پیچیدهترین محصول در روح جهان غرب است.