افکار پشت چراغ قرمز

افکار پشت چراغ قرمز

تاملات گهگاهی فریبرز نعمتی telegram: @tammollaat
افکار پشت چراغ قرمز

افکار پشت چراغ قرمز

تاملات گهگاهی فریبرز نعمتی telegram: @tammollaat

ایران-آمریکا-تعادل ناپایدار

اگر بر این تصور باشیم که ایران و آمریکا روابط حسنه‌ای خواهند داشت به نظر می‌رسد دچار خوش‌بینی مفرط شده‌ایم. حالِ کسی را داریم که به زور می‌خواهد معامله‌ای را جوش دهد در حالی که از مختصات این بده و بستان سیاسی تصویر واضحی در ذهن ندارد.

یک بار کلّاش منهتن (ترامپ) گفت:

ایرانی‌ها در اکثر جنگ‌ها شکست خورده‌اند، اما در اکثر مذاکرات پیروز بوده‌اند!

به خیال خود داشت ایرانی‌ها را باد می‌کرد تا بنشاندشان پای میز مذاکره!

بعد از شنیدن این جمله هر چه تاریخ را مرور کردم خاطرم نیامد ما چه مذاکره‌ای را برده‌ایم. احتمالا دولت‌مردان و دیپلمات‌های ما هم زمانی که این گزاره پوچ را شنیدند با تعجب یک‌دیگر را می‌نگریستند. چند شکست اساسی در تاریخ خورده‌ایم اما انصافا تعداد بردهای‌مان در جنگ‌ها بیشتر از باخت‌های‌مان بوده... مثلا در سده‌های اخیر در جنگ با عثمانی‌ها که انصافا امپراطوری قدرت‌مندی داشتند، کارنامه قابل قبولی داشته‌ایم. در حالی که عثمانی‌ها پدران سیاسی ترامپ، یعنی همین اروپایی‌ها را حسابی قیچی کرده بودند. یکی دو شکست از روس‌ها را هم حساب کنیم دیگر شکست آنچنانی در جنگ‌ها نداشته‌ایم. قادسیه و نهاوند هم که جنگ نبودند، تسلیم کردن حاکمیتی فروپاشیده بودند.

اما به یقین می‌توان گفت مذاکره‌ای نیست که ما برده باشیم. مذاکرات مک‌فارلین را مرور کنید، روند مذاکرات یک بی‌نظمی تمام عیار است. مذاکرات قطعنامه ۵۹۸ هم زمانی انجام شد که ایران در تحلیل نهایی به این نتیجه رسیده بود که جنگ می‌بایست پایان یابد و فرصت‌های پیشین را که می‌توانست منجر به مذاکراتی دیپلماتیک شود از دست داده بود. برجام هم که یک توافق بدون پشتوانه حقوقی از طرف آمریکایی‌ها بود، بعدها متوجه شدیم بخیه‌ای روی آب زده بودیم و خود خبر نداشتیم. در بیشتر مذاکرات دیپلماتیک، ما ایرانی‌ها دچار خطای منطقی "سفسطه قمارباز" هستیم. به حدی بازی را ادامه می‌دهیم که حسابی خود را گرفتار بدترین وضعیت ممکن در مذاکرات نماییم. در نهایت هم، همه چیز را واگذار می‌کنیم و بیرون می‌آییم. چون زمانی که دست‌مان پر است آنقدر بدبازی می‌کنیم تا کامل دست‌های‌مان خالی شود.

در کل این نکته مهم است که ما مذاکره‌کننده‌های خوبی نیستیم اما جنگ‌جوهای متوسط به بالایی هستیم.

ترامپ هم در قامت یک سیاست‌مدار ناشی اطلاعات حداقلی از فرهنگِ سیاسیِ ایران نداشت. دروغی که خود ساخته بود را باور هم کرده بود. او اگر متوجه می‌شد که در ظاهر باید جلوی ایرانی‌ها کوتاه بیاید و در باطن زورگویی کند، یعنی آن روح حماسی ما را تحریک نکند، حتما در برنامه خود موفق می‌شد و شانس موفقیت بسیار بالاتری داشت تا اینکه در ظاهر و جلوی دوربین بخواهد تهدید کند و در پشت پرده امتیاز دهد.

هنری کیسینجر در صفحات اول کتاب "نظم جهانی" صلح آمریکایی را به اختصار در شش فاز مدل‌سازی می‌نماید که عبارتند از:

فاز اول، یک صلح آمریکایی زمانی به وقوع می‌پیوندد که طرف مقابل صلح، یک شکست‌خورده کامل باشد. در این استراتژی(استراتژی ترومن) از یک شکست‌خورده کامل است که می‌توان دوست ساخت اما از کشوری که از پا درنمی‌آید نمی‌توان یک دوست تمام عیار ساخت. تحریم‌های اعمال‌شده به ایران در سال‌های اخیر سخت‌ترین نوع تحریم‌هایی بوده که تاکنون علیه کشوری اجرا شده و به جرات می‌توان گفت هیچ کشوری در دنیا نمی‌توانست مقابل این حجم از فشار ایستادگی نماید، گذشته از اینکه این ایستادگی به چه قیمتی پای مردم آن کشور نوشته شده باشد. ایران در وضعیتی است که اگر می‌خواهد وارد فرآیند صلح شود می‌باید قبل از اینکه کارت‌های بیشتری را از دست دهد و جنگ بُرده را به باخت تمام عیار تبدیل کند، مسئله را یکسره نماید. زیرا کشوری در قواره ایران اکنون به مشکلات زیرساختی برخورد کرده، با این پیامد که حتی قادر به مدیریت وضعیت برق، آب و گاز خود هم نیست یا اینکه راه دوم را انتخاب کند و به سمت چالش‌هایی با نتایج نامعلوم پیش رود.

در فاز دوم از دیدگاه کیسینجر کشوری می‌تواند با آمریکا وارد صلح شده باشد که در قانون‌ها و هنجارها از آمریکا پیروی نماید. در یک کلام دارای وحدت نظر با آمریکا شود. منظور از قانون‌ها و هنجارها این نیست که در عربستان با شمشیر در راستای اجرای حد اسلامی گردن شخص را نقش خیابان نکنند، بلکه طرف مقابل صلح بایست قانون‌ها و هنجارهای نظم جهانی را پذیرا باشد.

در فاز سوم صلح زمانی مستحکم‌تر می‌شود که نظام اقتصادی-سیاسی لیبرال در آن کشور به معنای واقعی و نه کاریکاتوری یا گزینشی انتخاب و اجرا شود. برای مثال لیبرالیسم اقتصادی منهای لیبرالیسم سیاسی اجرا نشود.

در فاز چهارم کشوری که می‌خواهد دوست آمریکا باشد نباید میلی به کشورگشایی داشته باشد و حتی اگر لازم شد خلع سلاح شود. الگوهای صلح اروپایی و جنوب‌شرق آسیایی و موارد مشابه مبین این رویکرد هستند. در این الگو آمریکا امنیت را تضمین می‌نماید و آن کشورها متعهد می‌شوند در مقابل این امنیت تضمین شده از نقشه سیاسی-اقتصادی بانک جهانی پیروی نمایند. یعنی یک بازی برد-برد را برای طرفین ماجرا رقم زنند.

در فاز پنجم این صلح باید منتهی به یک رابطه احساسی بین دو کشور شود. یعنی این صلح را نمی‌توان در مراسم‌های مذهبی-سیاسی با مرگ‌برآمریکا ادامه داد. یا باید مرگ‌برآمریکا و سویه‌های ضد امپریالیستی ماجرا را حفظ کرد یا باید امپریالیسم به لیبرال دموکراسی تغییر نام دهد و نیمه‌ پرلیوان دیده شود تا بخش‌های خالی.

در فاز ششم الزامی است که دولت دموکراتیک در آن کشورها نهادینه شود. البته دموکراتیک نه به مفهوم آزادی سیاسی برای شهروندان، بلکه دموکراتیزاسیون به مفهوم عدم قابلیت پایداری در ایدئولوژی حاکم. به مفهوم دقیق‌تر جابجایی دولت‌ها و گردش نخبگان به منظور جلوگیری از تشکیل هسته سخت ایدئولوژیک در نظام‌های سیاسی که ممکن است ضدآمریکایی هم باشند.

نتیجه اینکه چون پذیرفتن حتی یکی از این بندها از سوی ایران تقریبا نزدیک به ناممکن است، پس صلح ایرانی-آمریکایی یک تعادل ناپایدار خواهد بود. شرایط دولت ترامپ برای صلح، معروف به "دوازده شرط پمپئو" تنها دو فاز از فازهای شش‌گانه صلح را در برمی‌گرفت (فازهای چهارم و ششم) در حالی که یک صلح پایدار دارای شش فاز مجزاست. دولت اوباما به دنبال تحقق ترتیبی این فازها بود، حسن روحانی هم در عهد شباب ریاست‌جمهوری صحبت از برجام‌های دو، سه و حتی بیشتر می‌کرد. دولت ترامپ به دنبال تحقق جزئی این فازها و دولت بایدن به دنبال تحقق همزمان فازهای شش‌گانه است.

فریبرز نعمتی

@tammollaat

ایران و مسئله قره‌باغ


(قره یا قارا) + باغ نامی است ترکیبی از کلمه‌ای ترکی در بخش اول و فارسی-عربی در بخش دوم.

یعنی از همین ترکیب واژه‌‌ها هم می‌توان به سادگی گوش‌ها را تیزتر کرد و ارتباط‌هایی هر چند این روزها نامرتبط را با خودمان بازجست.


منطقه قره‌باغ بخشی از خاک ایران بود که در عهدنامه ترکمنچای حوالی ۱۸۰ سال پیش با مجموعه‌ای از شهرهای قفقاز از خاک ایران جدا می‌شود و محصول آن جدایی، در سال‌های بعد تولد سه کشور آذربایجان، ارمنستان و گرجستان می‌شود. منطقه‌ای معروف به هفده شهر قفقاز که متعلق به ایران بود اما در عهدنامه ترکمنچای از دست رفت.


در پیچ تاریخی دیگری در زمان استالین سال ۱۹۱۹، یعنی یک سال بعد از تاسیس رسمی کشور آذربایجان در منطقه تاریخی اَران، قره‌باغ به منطقه‌ای نیمه خودمختار تبدیل می‌شود، حاکمیت شوروی سابق هم ترجیح می‌دهد پس از چند بار رد و بدل کردن این منطقه بین ارمنستان و آذربایجان مدیریت آن را به آذربایجان بسپارد.


در بزنگاه تاریخی سوم، اوایل دهه نود میلادی با حمله ارمنستان به این منطقه به بهانه کمک به ارامنه و جلوگیری از کشتار آنها، ارمنستان کشتار موازی‌ای را در خوجالی رقم می‌زند بسا بزرگتر و شدیدتر، تعداد ‌کشته‌شدگان در دو روز حدود دویست الی ششصد نفر گزارش شده است. البته این ظاهر ماجراست و گزارش‌های مفصلی وجود دارد مبنی بر اینکه قتل‌عام خوجالی بازی کثیفی بوده که دو طرف در قربانی کردن مردم بی‌دفاع آن نقش داشتند. یک طرف گروه‌های مافیایی قدرت در آذربایجان برای پاک‌کردن حساب‌های سیاسی خود با دیگر گروه‌ها، طرف دیگر ارامنه‌ای که فرصت عقده‌گشایی را در برابر ناملایمات دولت عثمانی یافته بودند اما در جا و مکانی دیگر. جنایت خوجالی قبل از دخالت نیروهای مسلح دو طرف محصول قوم‌گرایی و کوچ اجباری گروه‌های جمعیتی بود. مهندسی جمعیت و تزریق گروه‌های جمعیتی از سوی هر دو طرف ماجرا به این منطقه، بدون توسعه متوازن شهری و تبدیل ناگهانی روستاهای منطقه به شهرهای جدید از عوامل اصلی درگیری میان جمعیت ارمنی و آذری در منطقه قره‌باغ بوده است که زمینه‌های دخالت نظامی را فراهم کرده بود. مهاجرت‌های اجباری اقوام که دیگر سال‌های دوری‌ست برای ما خاطره شده و لمس چندانی از آن نداریم. در حالی که متاسفانه در این دو کشور متولد شده از عهدنامه ترکمنچای هنوز هم این قبیل کوچ‌ها خاطره‌اش زنده است. کشورهای مصنوعی که به دست استعمار و ابرقدرت‌ها ساخته و پرداخته می‌شوند همیشه یا درگیر مناقشات مرزی هستند یا تصفیه‌های وحشتناک قومی قبیله‌ای در آنها در جریان است. به عنوان مثال مرتبط تنوع قومی در آذربایجان و ارمنستان از شروع تاسیس تاکنون به شدت تغییر یافته و به سمت تک قوم برتر حرکت کرده است. جالب اینجاست که هر دو طرف ماجرا تنها مهاجرت قوم مقابل را به خاطر می‌آورد و از مهاجرت قوم مطلوب خود ابراز بی‌اطلاعی می‌نماید.


اینکه در این منطقه، جغرافیای سیاسی-جمعیتی چه وضعیتی دارد؛ بحثی مفصل است. نکته مهم قابل اعتنا این است که این منطقه کاملا در قلب آذربایجان کنونی‌ست و رفیق استالین هدفی جز رشد یک غده سرطانی برای آینده نداشته است. چطور می‌شود در قلب یک کشور منطقه‌ای خودمختار آفرید! و در نهایت توقع هیچ مناقشه‌ای را هم در آینده نداشت. یا وضعیت مضحکی چون نخجوان را چگونه می‌توان توجیه نمود. یا موارد مشابهی چون وضعیت سمرقند و بخارا. ادعای آذربایجان بر روی شهرهای منطقه قره‌باغ از دید سرزمینی به نظر طبیعی، معقول و منطقی است. حتی شاید جنگ برای حل مسئله قره‌باغ اجتناب‌ناپذیر است.


اما چیزی که برای ما مهم است مسئله ما و قره‌باغ است.

و نسبت ما با این موضوع. 


سعی خواهم کرد در چند بخش مجزا ملاحظات اصلی که این روزها وجود دارد را مطرح نمایم.


موضوع اول:

آیا دخالت ایران در این منازعه غیر از دعوت طرفین به صلح امری عقلایی است؟


به نظر می‌رسد ورود ایران به مناقشه قره‌باغ به نفع یکی از طرف‌های درگیر در راستای منافع ملی ایران نیست. زیرا ایران از دو طریق به منطقه قفقاز  و ماورای آن دسترسی دارد، از طریق ارمنستان و آذربایجان. ورود ایران به نفع آذربایجان این خطر را دارد که آذربایجان به عنوان کشوری با روابط خوب با رقبای بین‌المللی ایران، آمریکا و اسرائیل و رقیب منطقه‌ای ایران، ترکیه پتانسیل این را داشته باشد که در مسائل چالش‌برانگیز برای ایران در راستای منافع آن کشورها موضع‌گیری نماید و دست ایران را در بزنگاه‌های تاریخی در پوست گردو بگذارد. پهپادهای اسرائیلی که به شکار پیاده‌نظام ارمنی مشغول هستند تا نیروهای هوایی ترکیه که عملیات‌های سری برای آذربایجان انجام می‌دهند، تا چراغ سبز آمریکا همگی نشانه‌هایی از عمق روابط کشور آذربایجان با کشورهای فوق‌الذکر است. چگونه می‌توان تمام تخم‌مرغ‌ها را در سبدی تنها متشکل از باند الهام علی‌اف چید؟ در حالی که علی‌اف  سال‌هاست انتخابات در آذربایجان را به محاق برده و همسر خود را کفیل ریاست‌جمهوری کرده است، بهره‌مند از این نزاع بی‌پایان است. البته که نزاع در قره‌باغ به این سادگی پایان نمی‌یابد و علی‌اف منتفع این بازی خواهد ماند.


موضع‌گیری به نفع ارمنستان هم در راستای منافع ملی ایران نیست. در وهله اول باعث از دست رفتن یکی از کریدورهای ارتباطی ایران با قفقاز و ماورای آن می‌شود و در وهله دوم حساسیت‌هایی را در استان‌های شمال غرب ایران به وجود می‌آورد. در وهله سوم در حیاط خلوت ابرقدرت شمالی دست به قماری پیچیده می‌زند و در وهله چهارم در همسایگی خود دشمنی‌ای را کلید می‌زند که ناشی از دعوای خودش نیست و دعوای همسایگی‌ست.

در تحلیلی بر پایه منافع ملی هر دوی این کشورها جزئی از ایران بزرگ فرهنگی هستند و فرزندان جدا شده از سرزمین مادر. دخالت به نفع یکی از فرزندان ممکن است کدورت‌های سهمگین سیاسی در داخل کشور رقم زند. چرا ما باید له و یا علیه همسایه‌هایی وارد منازعه شویم که از هر دوی آنها شهروندانی با همین تبار داریم. 


موضوع دوم)


در این میان موضع‌گیری فعالین پان‌تورک یا سمپات‌های آنها و حتی برخی از مردم که به شکلی احساسی دست به راهپیمایی به نفع یک کشور خارجی می‌زنند نیز مسئله‌ای قابل بررسی است. بافت جمعیتی قره‌باغ هم در گذشته و هم امروز به هر دلیلی اکثریت ارمنی دارد. پان‌تورکیسم در مسئله قره‌باغ دچار یک تناقض منطقی شده است. در منطق پان‌تورکیسم ترک‌های ایران تحت ستم حکومت مرکزی بوده و هستند پس حق جدایی و یا گریز از مرکز را دارند یعنی مردم مقدم بر سرزمین می‌شوند. چون مردم آذربایجان ترک‌زبان هستند البته به ادعای دوستان پان‌تورک، ترک‌نژاد! پس آذربایجان سرزمینی متعلق به ترک‌هاست. اما نوبت به مسئله قره‌باغ که می‌رسد چرخشی عجیب از ملت‌محوری به سرزمین محوری اتفاق می‌افتد. در نظر این دوستان اکثریت ارمنی قره‌باغ، توجیهی برای ارمنی ماندن سرزمین قره‌باغ نیست، بلکه سرزمین قره‌باغ متعلق به آذربایجان است یعنی سرزمین مقدم بر ساکنین است. اگر در مورد صحبت‌های افرادی که به نفع آذربایجان موضع‌گیری‌های تندی دارند تاملی دقیق شود این نکته آشکارا قابل مشاهده است که می‌گویند: "قره‌باغ خاک جدایی‌ناپذیر ترک‌ها یا اسلام است". به عبارت دیگر در همین جمله به صورت ضمنی اعتراف به اکثریت ارمنی آن شهرها می‌شود؛ به ویژه با تاکید بر کلمه "خاک". نهایت مشخص نیست که حقانیت بر مبنای اولویت سرزمین تعیین می‌شود یا اولویت ریشه‌های قومی-فرهنگی مردم ساکن در سرزمین.


موضوع سوم) 


مسئله مهم دیگری که وجود دارد دست‌اندازی پان‌تورکیسم به احساسات مذهبی و تبدیل کردن جنگ قومیتی به جنگ صلیبی‌ست، در زیرشاخه شیعه-ارمنی‌!. نکته مهمی که در این میان مستتر است و قابل تامل تغییر شریک ایدئولوژیکی، از مارکسیسم به اسلامیسم است. یعنی جریان گریز از مرکزی که به صورت تاریخی پیوندهای عمیقی با جنبش چپ داشت در حال رها کردن و بازتولید آن در قالب ترکی-شیعی است. همان تغییری که ملی‌گرایی در ترکیه تجربه کرده است. سکولاریسم ملی‌گرایانه آتاتورک تبدیل می‌شود به ملی‌گرایی اخوانی سلطان اردوغان اول. حال باید نشست و دید دوگانه نئوصفوی-نئوعثمانی دوباره از قلب تاریخ توان زنده شدن دارد؟ یکی از دردهای تاریخی پان‌تورکیسم  عدم توان برقراری آشتی بین دلبستگی به صفویه و عثمانی هم‌زمان است. توصل به شیعه‌گری برای تعیین منافع ملی به نظر ارتباطی با شکل حرفه‌ای سیاست‌ورزی در جهان امروز ندارد مگر اینکه برنامه‌ای پشت آن وجود داشته باشد که حتما دارد. البته این برنامه از سوی جمهوری اسلامی ایران می‌تواند قابل تصور باشد، اما از سوی جریان‌های گریز از مرکز چیزی بیش از پنهان شدن موقتی پشت ائمه جماعت برای آنها به ارمغان نخواهد آورد. فقط نباید فراموش کنیم که قبل از جنگ قراباغ انسان‌های ارمنی و آذری با هم توان زندگی مشترک داشتند. نباید یک آتش قومی را بین دو کشور، کشور سوم با یارکشی و به عبارت دیگر قوم‌کشی حل نماید. رویکرد سلطان اردوغان اول برای حل مشکل قره‌باغ چیزی جز دمیدن بر آتش قدیمی دعوای ارمنی-ترک نخواهد بود، که متاسفانه برخی از هم‌وطنان در همین تله هم گرفتار شده و گویا برنامه‌ای هم برای خروج از آن ندارند.

بازبینی یک ترور

در بازی شطرنج بعضی از بازیگران تمایل دارند که با وزیر بازی کنند. وزیر مهره ای قدرتمند، با توان حرکتی بالاست. گاهی وزیر آنچنان به درو کردن موقعیت های طرف مقابل مشغول می شود که احساس ِ غرور بازی کردن با آن، حاکمان را به بازی گرفتن بیشتر دعوت می کند. وزیرانی به مانند شهید قاسم سلیمانی برای ایران، ژنرال پترائوس فرماندهی عملیات آمریکایی ها در افغانستان، عراق و بعدها ریاست سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا). در قامتی دیگر شهدایی چون احمدشاه مسعود یا عماد مغنیه (شبح) و...


اما این شکل بازی کردن، راهبری ای است که ریسک از دست دادن وزیر را نیز بالا می برد، چون یک لغزش، یا یک غفلت، یا حرکتی نابجا ممکن است منجر به از دست دادن وزیر شود و بازیگردان را با بهت و حیرت مواجه سازد. 


و این لحظه ای است تلخ و دردناک، چون استراتژی حمله ای که بر مبنای وزیر بنا شده بود آسیب جدی می بیند. در این لحظه بحران زمان با دوگان انتقام متولد می شود. هر لحظه گویی زمان تنگ تر می شود و انقباض آن انرژی زیادی را متراکم می نماید.


حال دو انتخاب در پیش است: 


اول) دست زدن به حرکت هایی احساسی و شتاب زده برای حذف وزیر طرف مقابل، یعنی آزادسازی انرژی با انفجار.


 دوم) سرمایه گذاری روی قلعه، اسب و فیل و مهم تر سرمایه گذاری روی سربازانی که امکان رسیدن به وزارت دارند. مقاومت تا آفرینش وزیرِ دوم، مهمترین استراتژی کسی است که بر مبنای وزیر بازی می کند. یعنی آزادسازی انرژی متراکم بر مبنای ساخت مسیر تا خانه انتهایی صفحه شطرنج برای "سرباز-وزیر" بعدی. در اصطلاح شطرنج بازها و تئوری شطرنج به آن "عملیات ترفیع پیاده" گفته می شود.


اکنون جمهوری اسلامی ایران وزیر خود (در ناحیه ای که نام آن را محور مقاومت گذاشته) را در صفحه شطرنج خاورمیانه از دست داده است. وزیری که هم بر مبنای توانمندی های شخصی و هم بر مبنای سرمایه گذاری میلیون ها دلاری برای منافع سیاسی طراحی شده برای این منظور، تبدیل به مهره ای بانفوذ و قدرتمند در رقابت های منطقه ای ایران شده بود، با دامنه حرکتی بسیار بالا از سند تا مدیترانه. تا جایی که استراتژی ای با عنوان، استراتژی هلال شیعی نیز گاه این و آنسو مطرح بود.


شاید شهادت وزیر پنج سال پیش یا ده سال پیش هم توسط آمریکا ممکن بود، زیرا طبق گفته های چند روز اخیر ژنرال پترائوس قبل تر نیز فرماندهی سنتکام (فرماندهی مرکزی آمریکا در خاورمیانه) این طرح را به بوش و اوباما نیز پیشنهاد داده بوده اما آنها با این طرح موافقت نکرده بوده اند. از سوی دیگر نوع عملیات سلیمانی و نحوه حاضر شدن او در صحنه های درگیری هم نشان از روحیه شهادت طلبی داشت. اما این شهادت زمانی اتفاق می افتد که وزیر بیشترین وزن تاثیرگذاری را پیدا کرده است. یعنی در اوج تاثیرگذاری که تبدیل به یک هدف بسیار ارزشمند سیاسی-نظامی شده است، همان طور که عماد مغنیه همتای لبنانی ایشان نیز در اوج قدرت تاثیرگذاری به شهادت می رسد. غفلت از لایه های حفاظتی برای اهدافی این چنین ارزشمند، برای طرف مقابل جنگ، حتما امری قابل تامل است. آیا این ناشی از روحیه خاص این جنس افراد است یا دلایلی دیگر. 


سردار سلیمانی البته تنها یک هدف نظامی نبود؛ بلکه برخی تحلیل های ناگفته و ناشنیده، شاید هم تراوشات ذهنی خودم، برای او نقش های برجسته تری هم می دید. از سال ها پیش بر این تصور بودم در شرایطی مثل وضعیتی که در روز واقعه (روزی در سال های آینده اگر اختلافی بر سر انتخاب رهبری آینده باشد) ممکن بود لازم باشد، با تکیه بر محبوبیت او عملیاتی شود. یکی از سناریوهای قابل اجرایی که بایگانی شد.



فریبرز نعمتی


@tammollaat

دهه شصت و کلاه قرمزی

            گروه جمعیتی معروف به ایرانیان دهه شصتی جمعیتی از اهالی ایران است که اعتقاد به خصوصیات فرهنگی نانوشته، اما مشترکی دارند کلاسه بندی نشده و قابل درک برای خودشان. اینها به مانند تیم فوتبالی هستند که در موقعیت ها درک مشترکی از وضعیت پیش روی خود دارند. در ادبیات فوتبالی مصطلح است که می گویند در موقعیت ها خوب همدیگر را پیدا می کنند. تبیین خصوصیات فردی-اجتماعی دهه شصتی ها کمی پیچیده است تا حدی که هر یک از اهالی این گروه جمعیتی روایت خود را از مفهوم دهه شصت به مانند داستان فیل در تاریکی مولانا به یدک می کشند. برخی می گویند دهه شصت یعنی هر جا که رفتیم شلوغ بود. کنکور، سربازی، صف نانوایی، (اختلال ساختاری در توزیع تمام فرصت های ممکن) دیگری می گوید دهه شصت یعنی بچه که بودیم همه بزرگترها ازدواج می کردند حال که بزرگ شدیم همه کوچکترها.!!! (بحران جنسی، خانوادگی، ازدواج) آن دیگری می گوید دهه شصت یعنی فضای شیرین زندگی در نیمه دوم دهه هفتاد.(طعم شیرین و نوستالژیکی از فضای باز نیم بند سیاسی) تعریف دیگر دهه شصت صمیمیت از دست رفته است (بحران روابط اجتماعی به اصطلاح مدرن امروز و مقایسه آن با مدل سنتی دهه شصت)

از تعاریف هر یک از اعضا در تبیین این گروه جمعیتی به همراه بسیاری از تعریف های ممکن دیگر که بگذریم....

 دهه شصت این روزها در حال وداع با یکی از عروسک گردان های کاربلد نسل خودش و یکی از نمادهایش بود. امروز دهه شصت از خود می پرسد چه کسی دیگر گرداننده شخصیت رند کلاه قرمزی خواهد بود؟ چه شد که دنیا فنی زاده که وارث پدری هنرمند و بی مانند چون فنی زاده بزرگ بود به ناگاه دست های ما را رها کرد در حالیکه دستانی را که از او در دست داشتیم و حواسمان به آن نبود گرفتار مرض سرطان بود. سوال قابل طرح این است که چرا کلاه قرمزی و مجموعه دوستان برای دهه شصتی ها مفهومی دارد که برای دیگران ندارد؟ کلاه قرمزی به نظر نیمه پنهان شخصیت دهه شصتی است. نقطه اوج شخصیت کلاه قرمزی زیر پای گذاشتن هنجارهای عرفی و قانونی است. او به عنوان شخصیتی اقتدار گریز که به دنبال اعتراض به تمام محدودیت هایی که جبرگونه برای او آفریده اند می تواند دست به هر شیطنتی بزند و شیرینی این گریز را در برابر هر مجازاتی بر جان خریدار باشد. او نیازی به تفکر و سنجش برای عاقبت تصمیم خود ندارد. کلاه قرمزی محصول نیاز اجتماعی در دهه هفتاد برای دهه شصتی ها بود. جریان سازی این شخصیت عروسکی-فرهنگی و شیفتگی مردمی بدان را می توان حتی از آمار گیشه ها نیز استخراج نمود. از دست دادن جان آفرین این عروسک برای جماعت دهه شصتی که فرصت اندکی این روزها برای تامل در باب اندوخته های عملکرد یکی از نمادهایش داشته خود افسوسی تلخ است. تلخ کامی در دو اقلیم. اول به سبب از دست دادن،  دوم در عدم وجود فرصت تامل در این پدیده. اما برای شناخت بخشی از تحولات اجتماعی ایران، این روزها بهانه ای است برای بررسی دیگر شخصیت های جان آفرین به این مجموعه با قدمت و ماندگار  صدا و سیما که بینندگان برنامه اش این روزها نه دل در گرو شخصیت نماد معرفت و مردانگی و طبقه کارگر، پسرخاله دارند. نه دل در  گرو کلاه قرمزی با روحیه سر به هوایی و قانون گریزی و صداقت پاک بازانه. این روزها تلون شخصیتی در جامعه ایرانی آنچنان پیچیده شده که آن مجموعه فرهنگی-کودکانه رنگ های دیگری هم به خود گرفته است با شخصیت های جدید در داستان که پیامد تحولات اساسی در دگرگونی ارزش های جامعه ایران است. اگر از میان شخصیت های جدید این مجموعه استخوان دار به سه شخصیت برجسته اشاره نماییم این سه شخصیت "فامیل دور"، "جیگر" و "آقای هم ساده" خواهد بود. امروز فامیل دور کسی که دورترین همخوانی را با الگوهای فرهنگی ایرانی دارد و به همین دلیل نام استعاره ای فامیل دور را دارد بیشترین تطابق را با تیپ شخصیتی غالب امروز را دارد و نماد شخصیت غالب در قالب ایرانیست. او همیشه به دنبال درب و فرصت هاست. مفاهیم هر چه که باشند برای او در مفهوم درب شما بخوانید فرصت مفهوم پیدا می کند. او که برای خود صاحب ایدئولوژی ایست یک جمله ای بدین مضمون که "هر که با این درد در بند در مانند، درمانند." فرصت ها را غنیمت می شمرد و درگیر همین نیازهای دم دستی روزمره ایست که فرصت اندیشیدن به مفهومی کمی آن طرف تر را به او نمی دهد. برای دریافتن فرصت ها نبایست هیچ دردی داشت چون درد چیزی را داشتن مساویست با پشت در ماندن. جیگر خری استحاله شده است که فاقد آگاهی و صاحب جهالتیست نهادینه شده با نییتی بی نییت. او بر جهل اعتقادی راسخ دارد و با سه بار تکرار هر صحبت نامربوطی دست به مستحکم سازی مفاهیم بی ربط اش در خیال خود می زند. در آخر برای دوری از اطاله کلام باید شخصیت همساده یا به عبارت بهتر هم ساده را سنجید. هم ساده کسی است که تلخ ترین خاطرات گذشته خویشتن را با طنزی دیوانه وار به خاطر می آورد و برای آینده نیز چیزی جز ساده گرفتن و خندیدن نمی یابد. یعنی همان رویکرد غالبی که جامعه ایرانی برای تمام امور واقع خود کف دست دارد و قابلیت ساخت جوک و طنز و مسخرگی در میان هجوم هر روزه ناملایمات پیشه همیشگی این گروه اجتماعی-سنی می شود. فنی زاده با عروسک گردانی قهرمانی کم رنگ شده از میان رفت تا شاید تلنگری نمادین باشد بر ارزش های دهه شصتی. آنچه که ارزش های دهه شصت را به نظر متمایز از دیگر دهه ها می نماید این باشد که، دهه شصت تحت شرایط انقلابی و پس از آن مفهوم جنگ در رویای فردایی بوده است که هنوز نتوانسته بدان دست یابد و برای فرار از این فرجام تراژیک تقلای بی مانندی دارد برای باقی ماندن در خاطرات نوستالژیک دهه شصت. گویی ماشین زمان جمعیت دهه شصتی را آنچنان به جلو برده است که هنوز طعم شیرین روح دمیده شده در زمان-مکان دهه شصت ایران که مملو از فضائل انسانی ناشی از جنگ و انقلاب بوده در ذهنیت این جماعت باقی است و عزم دل کندن را هنوز از آن حال و هوا ندارد. شاید به قول هگل فضائل انسانی در زمان جنگ ظهور می یابند.