افکار پشت چراغ قرمز

افکار پشت چراغ قرمز

تاملات گهگاهی فریبرز نعمتی telegram: @tammollaat
افکار پشت چراغ قرمز

افکار پشت چراغ قرمز

تاملات گهگاهی فریبرز نعمتی telegram: @tammollaat

قاچاق، سانسور، تکنولوژی!

در اواخرِ دهه شصت، سال‌های پایانیِ دورانِ دانشجویی پدر در ترکیه، یک دستگاه ویدئوی سونی داشتیم. به اصطلاح "نوار کوچک" بود. قدیمی‌های تکنولوژی می‌فهمند چه می‌گویم. هنوز هم در قسمت بایگانی راکد منزل، تحت تدابیر خاص مادرم و در ردیف آثار باستانی خانوادگی حفاظت می‌شود. دلبستگی عجیبی به آن دستگاه داشتم. برای من که دوره کودکی‌ام را به صورت بیمارگونه‌ای هر روز خدا با اثر کلاسیک و بی‌نظیر سینمای آذربایجانِ زمان شوروی، فیلم "مشهدی عباد" شروع می‌کردم، تا حوالی هفت‌ساله‌گی حکم بساط ارضای روح را داشت.

بالاخره روز بازگشت به ایران رسیده بود. اما همدم محبوب ما به حکم سانسور، اجازه ورود به ایران را نداشت. قوانین‌ می‌خواستند بین من و او فاصله بیندازند. من قبل از اینکه وارد ایران شوم، قربانی سانسور در خارج مرزهای ایران بودم.

به مدد دایی‌جان، تاجری ایرانی معرفی شد که از طریق مرز، ویدئو را به داخل قاچاق کند. جیمزباند بازی‌ای شد تا این آلت گناه از طریق کوهستان به دست ما برسد. دستگاهی که با آن همه ناز و کرشمه در منزل ما زندگی خوبی را تجربه کرده بود با خوردن دست هزار محرم و نامحرم به آن، مقدر شد با کولبری به ایران برسد. بعد از چند ماه خبر رسید ویدئو که تابستان از ترکیه حرکت کرده بود زمستان به تبریز رسیده. حال نوبت ما بود که از تهران به شکل یک گروه ویژه عملیاتی عازم تبریز شویم تا آنجا با محبوب خود دوباره به وصال رسیم. برای آن سال‌ها سفر پر ریسکی بود. من، پدرم، مادرم و پسرعموی پدرم که نظامی بود و در تمام کارهای خیر و شر فامیل در صف مقدم؛عازم شدیم. زمستان سال ۶۹ بود و اطراف تبریز برف سنگینی باریده بود. گله‌ی سگ‌های ولگرد کنار جاده ایستاده بودند. زمانی که بزرگترها برای شیطنت دست خود را از ماشین بیرون می‌بردند، سگ‌ها تا فاصله مدیدی ماشین را اسکورت می‌کردند و پارس‌کنان می‌دویدند. در تبریز منزل اقوام منتظر ماندیم تا نصف‌شب شود. در یکی از خیابان‌های تبریز ویدئو تحویل داده شد اما چشم‌تان روز بد نبیند در شمایل جگر زلیخا. دیگر از آن خودنمایی‌ها، ظرافت‌ها و نوازش‌ها اثر چندانی نمانده بود. به قول بچه‌ها "دهنی" شده بود. حس دست درازی شدن به ناموس را داشت. آنجا بود که به قول صمد بهرنگی کینه سانسور به دلم نشست، عروسکی که رفت و مسلسلی که پشت ویترین اسباب‌بازی فروشی باقی ماند!

چند سال نشد که تکنولوژیِ غالب شد ویدئوی نوار بزرگ! محبوب ما هم برای همیشه از دور خارج شد. این خاطره آنقدر تلخ بود که ترجیح دادیم در غم این حادثه سراغ خرید دستگاه ویدئوی "نوار بزرگ" هم نرویم و با خود تحریمی مشغول تزکیه نفس شویم.

سانسور بود و بود تا سر و کله ماهواره پیدا شد. او اولین شکست بزرگ خود را تجربه کرد. به موازات، تکنولوژیِ دیسک‌های نوری پیدا شد(سی دی)، اینگونه بود که ویدئوی آزاد شده به اسم کاربرد دوگانه آزادتر شد. سی دی چیز وحشتناکی که هم نازک بود و قابل حمل‌تر، هم کیفیت صدا و تصویر در آن قابل مقایسه با نسل قبلی تکنولوژی نبود. مشغول مبارزه با سی‌دی بودند که دی‌وی‌دی رسید. با حجمی بیشتر، نیروی انتظامی کف خیابان در حال شکستن لوح‌ها بود. اینترنت و کامپیوتر تجاری شدند و همه اینها را کنار زدند. مشغول کج کردن دیش‌ها بودند که اینترنت همه جا را تسخیر کرد. اما همه این شکست‌ها درس نشد؛ پروژه‌ای باهزینه هنگفت برای تاسیس اینترنت ملی و جزیره‌ای کردن اینترنت برای ایران کلید خورد. اگر برای خیلی‌ها آب نداشت برای برخی نان داشت. مهندسان شیادی که طرح را ارائه کردند و طمع سانسور را تحریک که ما این دفعه پیروز می‌شویم. اما پروژه استارلینکِ ایلان ماسک و اینترنت ماهواره‌ای شروع و حتی اجرایی شد. همان پروژه‌ای که ترامپ در لاف‌زدن‌هایش بدون نام بردن از ماسک می‌گفت: کاری نکنید اینترنت رو بریزم رو سر ایرانی‌ها حال کنن!

شعار"هر شخص یک بشقاب ِ استارلینک" به زودی عملی خواهد شد، بدون قدرت ردیابی برای شرکت مخابرات، دیش‌هایی پسیو برای دریافت اطلاعات و ارسال آن با مودم.

خلاصه‌ی داستانِ بازیِ قایم باشک بین سانسور و ضدسانسور در ایران ما این بود. زمانی که به دنبال آلت گناه در زیر تلویزیون خانه‌ها بودند، ضد سانسور بالای پشت‌بام بود و زمانی که در پشت بام به دنبال دیش بودند، ضد سانسور در قالب اینترنت، درون خانه. زمانی که به درون منزل رفتند برای دستگیری اینترنت، سر و کله تکنولوژی دوباره در پشت‌بام‌ها پیدا شد. سال ۸۸ بود که فیسبوک را کَت‌بسته به انفرادی انداختند در حالی که غول شبکه‌های اجتماعی آزاد شد. جیب‌ها پر شد از تلفن‌های همراه. اگر فیسبوک فضای روشنفکری بود، شبکه‌های اجتماعی موبایل محور شکست انحصار بود. شاید همهمه ناشی از این شبکه‌ها امروز نمی‌گذارد صدای کسی به دیگری برسد، اما صدای سانسور هم نمی‌رسد.

سانسور همیشه محکوم به شکست است به مانند نبردهای دوران قاجارِ ما با روس‌ها، که همیشه محکوم به شکست بود.

سانسور روح انسان را نابود می‌کند. سانسور به مانند خوره‌ای، ذهن قربانیِ سانسور را خراش می‌دهد و برایش نیاز کاذبی می‌آفریند برای‌ دیدن چیزی که لزومی هم به دیدنش شاید نباشد. به امید روزی که خودمان انتخاب کنیم، چه چیزی بشنویم، ببینیم و بفهمیم.

فریبرز نعمتی

@tammollaat

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد