بیتربیتی علمی، قسمت سوم
اختلاط با طوطیها و انسانهای طوطی مغز
خاطرم هست، نیرویی داشتم که اعجوبهای بود برای خودش. یکی از مهارتهای جنبی این بنده خدا معامله و دلالی حیوانات دستآموز بود. شناخت خوبی از حیوانات دستآموز خانگی داشت. اطلاعاتاش برای من که تقریبا اندک اطلاعات غیردندانگیری در باب حیوانات داشتم، مغتنم و ذیقیمت بود. مخصوصا کاوش در احوال و روان حیوانات و تطبیق آن با احوال و روان انسان به عنوان اشرف مخلوقات برای من لطف خاص خود را داشت.
این دوست ما در مورد خرید طوطی میگفت: همیشه شرط کنید که حیوان چند روزی به صورت امانی پیش شما باشد. زیرا فروشندگان حیوانات دستآموز با معتاد کردن حیوانات به مواد مخدر، آرامشی مصنوعی به آنها القا میکنند تا شما در فروشگاه مجذوب و شیفته این حیوانات شوید و البته آرامش آنها. پس از چند روز که این حیوانات از محیط فروشگاه دور شوند به شکل دیوانهواری آرامش خود را از دست داده و شروع به دادوبیدادی میکنند که سرسامآور است. پس نه از جای غریبه حیوان خرید کنید و نه پیش از سه الی چهار روز خرید خود را قطعی کنید.
اما غرض بنده به غیر از انتقال این ترفند شاید به درد بخور که برای نوپایان این عرصه مفید باشد، بحث جدیتر دیگری هم بود. آن هم دقت در تامل احوال طوطیها و اشتراک آنها با طوطی مغزهاست. قدرت تقلید تکلم یا انواع صداها در طوطیها آنها را علاوه بر زیبایی منحصر به فردشان مورد توجه قرار داده است. برخی انسانهای طوطیمغز به مانند بسیاری از طوطیها قدرت تکلم ندارند. آنهایی هم که دارند، به مانند طوطیها جملات محدودی را میتوانند بر زبان آورند. به عبارت دیگر شما در هر موضوعی و با هر کیفیتی با این دسته از انسانها صحبت نمایید، جواب شما تعدادی کلیشهها و جملات ثابت در پاسخ خواهد بود. هر استدلال شما با هر تعداد، با موارد محدودی استدلال تدافعی پاسخ داده میشود. این دوستان زمانی که در مورد فوتبال بحث میکنند همان استدلالهایی را به کار میبرند که در مورد جزئیات استخوان لگن خاصره به کار میبرند، همانها را در سیاست بینالملل و دوباره همانها را در مورد مشاوره زوجهای ناسازگار هم به کار میبرند.
مهمتر از آن دستآموز بودن و تقلیدی بودن افکار طوطیمغزها از معدود منابع شناختی آنهاست. این دسته از انسانها به شدت در خطر کپسولیزه شدن افکارشان میباشند. یک طراح زبردست در گوشهای پیدا میشود، معدود جملاتی به آنها میآموزد، افکاری شستهورفته و کپسولی شده برایشان تدارک میبیند، تا دائما در یک موضوع خاص، با تعداد جملاتی محدود، به صورت تدافعی یا تهاجمی اظهار نظر نمایند. دوستان و دشمنان ثابتی دارند. به مانند ماکیانهای نر، دوستی و دشمنیشان دائمی است. هر اندازه هم شما بکوشید تا از سر صلح و دوستی با آنها وارد شوید در بهترین حالت دوستی شما تا اتمام آبودانهای است که برای آنها تدارک دیدهاید. پس از مدتی دوباره تنها چیزی که بین شما و آنها باقی میماند دشمنی است و دشمنی. هر چند که در تحلیل نهایی همان اندازه که اختلاط با طوطیها جذاب است، با طوطی مغزها سخت و حوصله سَر بَر است.
گاهی دیده میشود شما در فضایی یا در محلی بنا به دلایل شخصی نمیخواهید اظهارنظر خاصی نمایید و مشاهده میکنید که طوطیمغزها در همان فضاها دانسته و یا نادانسته به خیال خود دست به تحریک شما میزنند، اگر نیک بنگرید آنها بیشتر سور و ساتِ عیش شما را فراهم میکنند تا اینکه حریف و رقیبی جدی باشند.
تربیت علمی میگوید:
زمانی که کسی مستقیم جواب شما را نمیدهد، نه اینکه توان پاسخ به استدلالهای تکراری را ندارد، بلکه گاه هدف شخص حفظ کرامت شماست.
تربیت علمی میگوید:
سعی کنید از کلیشههای ثابت بپرهیزید.
دایره لغات و استدلالهای خود را قوت و تنوع ببخشید.
و اینکه بدانید خوشبختانه یا بدبختانه طوطیمغزها در خطر انقراض نیستند. در هر لباسی میتوانید آنها را پیدا کنید. در کسوت دولتمرد یا یک استادنمای دانشگاهی یا یک کارگر ساختمانی.
فریبرز نعمتی
@tammollaat
سالهای طولانیست که موسسات نظرسنجی یکهتاز میدان پیشبینی نتایج انتخابات در کشورهای دموکراتیک مختلف بودند تا اینکه در انتخابات سال ۲۰۱۶ میلادی یکی از خاصترین حالتهای ممکن، بر خلاف پیشبینی نظرسنجیها اتفاق افتاد.
هیلاری کلینتون با اینکه در نظرسنجیها حدود ۵الی۶ درصد در آرای مردمی و پیشبینی تعداد رایهای الکترال کالج جلوتر از دونالد ترامپ بود، سه ایالت کلیدی را با اختلاف رای اندکی به دونالد ترامپ واگذار کرد و سرنوشت انتخابات به گونهای دیگر رقم خورد. آنقدر کم که باورکردنی نبود.
در انتخاباتهای اخیر این دومین بار بود که کاندیدای دارای رای مردمیِ بالاتر، مغلوب سیستم الکترالکالج آمریکا میشد. بار قبلی در انتخابات سال ۲۰۰۰ میلادی، زمانی که اَلگور کاندیدای محبوب دموکراتها در مقابل جورجبوش پسر شکست را پذیرفت، تجربه تلخ دیگری برای دموکراتها رقم خورد. اَلگور معاون بیل کلینتون در پیامی که برای طرفداراناش صادر کرد گفت: به سبب منافع ملی آمریکا رای دیوان عالی آمریکا با نسبت ۴ به ۵ که حکم به عدم بازشماری آراء در ایالت فلوریدا داده بودند را میپذیرم. در انتخابات مشکوک ایالت فلوریدا که برادر جورج بوش، جِب بوش فرماندار آن بود، اَل گور شکستی تنها با ۵۳۷ رای اختلاف در آن ایالت را تجربه کرد. زمانی که جب بوش هفتادهزار رای را به نفع برادر خود باطل کرده بود.
البته آن انتخابات را هم نمیتوان به پای شکست نظرسنجیهای رسانههای جریان اصلی گذاشت، زیرا روند انتخابات حرف و حدیثهای فراوانی داشت.
اما بحث جالب دیگری که این روزها سر زبانها افتاده است، استفاده از مدلسازیهای ریاضی برای پیشگویی انتخابات است. چندیست که اساتید علوم سیاسی با ارائه مدلهایی برای پیشبینی نتیجه انتخابات وارد گود شدهاند و مدلهای متفاوتی را ارائه کردهاند. هر یک از این مدلها بر مبنای معیار مشخصی دست به پیشبینی میزنند و جامجهاننمای خود را دارند. در انتخابات گذشته نام یکی از اساتید علومسیاسی هلموت نورپاث بیشتر بر سر زبانها افتاد. پروفسور نورپاث در بهار سال ۲۰۱۶ برمبنای مدل ریاضی خود "Primary Model" پیشبینی کرد که دونالد ترامپ در پاییز برنده انتخابات خواهد بود با احتمال ٪۸۷، در حالی که رسانههای جریان اصلی (CNN,MSNBC,...) بر طبق نظرسنجیها معتقد بودند کلینتون برنده انتخابات خواهد بود. نقطه قوت مدل نورپاث نسبت به دیگر مدلها، زمان پیشبینی نتایج، درست هشتماه پیش از انتخابات بود. مدل نورپاث بر مبنای ضریب وزنی موفقیت یک کاندیدا در سابقه انتخاباتی آن کاندیدا در یک ایالت مشخص بنا شده است. مدل ریاضی نورپاث از هیچ نظرسنجیای استفاده نمیکند و تنها و تنها از نتایج واقعی دور مقدماتی انتخابات درون حزبی و فاکتورهای تاریخی در انتخاباتهای گذشته، بهره میبرد. به نظر او عواملی مثل کرونا یا کشته شدن جورج فلوید و ناآرامیهای پس از آن که جای خود دارد حتی فاکتوری به وزن جنگ جهانی اول هم تاثیری بر روی نتیجه نهایی انتخابات، چند ماه قبل از برگزاری آن ندارد. در بررسی انتخابات آمریکا تمرکز او روی دو ایالت نیوهمشایر و کارولینای جنوبی است. به نظر او شتاب و انرژی اولیه پویشهای انتخاباتی نقش برجستهای در شروع قدرتمند یک کارزار انتخاباتی دارد. برای مثال در ایالت نیوهمشایر، ترامپ ٪۹۰ رای حزبی را از آن خود کرد. در حالی که بایدن ٪۸.۴ رای حزبی را در میان کاندیداهای حزب دموکرات کسب کرد. پس میزان انرژیای که ترامپ توانسته در ایالت مهمی چون نیوهمشایر آزاد کند بسیار بیشتر از بایدن بوده است. اهمیت نیوهمشایر اینجاست که زمان برگزاری انتخابات درون حزبی در این ایالت، نیمی از آرای الکترال حزبی تعیین تکلیف شدهاند.
عامل دوم میزان حمایت حزبی
در مدل نورپاث میزان حمایت در انتخابات درون حزبی نیز یکی از عوامل موثر در پیشبینی نتیجه است. او میگوید نامزدی که در انتخابات درون حزبی با اختلاف بالایی از رقبای درون حزبیاش بایستد، به عبارت دیگر حمایت حزبی معناداری نسبت به رقبای درون حزبیاش داشته باشد؛ برنده انتخابات است. در انتخابات ۲۰۲۰ طبق دادههای نورپاث حمایت درون حزبی ترامپ از بایدن بالاتر است.
عامل سوم دامنه پیروزیست
در این بخش نورپاث بر روی اختلاف دامنه پیروزی متمرکز است. برای مثال ریگان در ۱۹۸۴ اختلاف دامنه پیروزیاش نسبت به ۱۹۸۰ دو برابر شده بود. همین دامنه آنقدر قدرتمند بود که جورج بوش پدر به عنوان سومین رئیسجمهورِ جمهوریخواه انتخاب شود؛ یا به عنوان مثالی دیگر، اوباما در ۲۰۰۸ با دامنهای به اندازه نصف اختلاف دامنه ۲۰۰۴ پیروز انتخابات شد، این یعنی نزول شانس دموکراتها در انتخابات بعدی.
عامل چهارم
حزب در قدرت یا نظریه پاندول الکترال
در نظریه چرخشِ پاندولی رای مردم به صورت رفتوبرگشتی، اقبال مردمی بین دو حزب جابجا میشود، حزبی که در قدرت است و برای انتخابات دور دوم حاضر میشود، از ضریب وزنی موفقیت بالاتری برخوردار است.
لازم به ذکر است که این مدل در دو جا شکست خورده است. یکی در راستیآزماییِ کارکرد آن در انتخابات سال ۱۹۶۰ بین کندی-نیکسون، که نتیجه را صحیح پیشبینی نمینماید و دیگری در همان انتخابات مناقشه برانگیز ۲۰۰۰ که داستانی خاص داشت و نمیتوان آن را به پای خطا در مدل نوشت.
نهایت اینکه بر طبق این مدل شانس پیروزی ترامپ ٪۹۱ با حدود ۳۶۲ رای الکترال کالج و شانس بایدن تنها ٪۹ با ۱۷۶ رای الکترال کالج برآورد میشود. در حالی که نظرسنجیهای رسانههای جریان اصلی نسبت شانس پیروزی بایدن بر ترامپ را چیزی در حدود ۸۷ به ۱۳ میدانند. آنها رای الکترال بایدن را در حدود ۲۷۹ رای و ترامپ را حدود ۱۲۵ رای پیشبینی میکنند. باید منتظر ماند و دید در نزاع میان نظرسنجیها در برابر مدلهای آماری بر مبنای آنالیزهای سیاسی کدامیک دست بالا را خواهند داشت؟
فریبرز نعمتی
@tammollaat
(قره یا قارا) + باغ نامی است ترکیبی از کلمهای ترکی در بخش اول و فارسی-عربی در بخش دوم.
یعنی از همین ترکیب واژهها هم میتوان به سادگی گوشها را تیزتر کرد و ارتباطهایی هر چند این روزها نامرتبط را با خودمان بازجست.
منطقه قرهباغ بخشی از خاک ایران بود که در عهدنامه ترکمنچای حوالی ۱۸۰ سال پیش با مجموعهای از شهرهای قفقاز از خاک ایران جدا میشود و محصول آن جدایی، در سالهای بعد تولد سه کشور آذربایجان، ارمنستان و گرجستان میشود. منطقهای معروف به هفده شهر قفقاز که متعلق به ایران بود اما در عهدنامه ترکمنچای از دست رفت.
در پیچ تاریخی دیگری در زمان استالین سال ۱۹۱۹، یعنی یک سال بعد از تاسیس رسمی کشور آذربایجان در منطقه تاریخی اَران، قرهباغ به منطقهای نیمه خودمختار تبدیل میشود، حاکمیت شوروی سابق هم ترجیح میدهد پس از چند بار رد و بدل کردن این منطقه بین ارمنستان و آذربایجان مدیریت آن را به آذربایجان بسپارد.
در بزنگاه تاریخی سوم، اوایل دهه نود میلادی با حمله ارمنستان به این منطقه به بهانه کمک به ارامنه و جلوگیری از کشتار آنها، ارمنستان کشتار موازیای را در خوجالی رقم میزند بسا بزرگتر و شدیدتر، تعداد کشتهشدگان در دو روز حدود دویست الی ششصد نفر گزارش شده است. البته این ظاهر ماجراست و گزارشهای مفصلی وجود دارد مبنی بر اینکه قتلعام خوجالی بازی کثیفی بوده که دو طرف در قربانی کردن مردم بیدفاع آن نقش داشتند. یک طرف گروههای مافیایی قدرت در آذربایجان برای پاککردن حسابهای سیاسی خود با دیگر گروهها، طرف دیگر ارامنهای که فرصت عقدهگشایی را در برابر ناملایمات دولت عثمانی یافته بودند اما در جا و مکانی دیگر. جنایت خوجالی قبل از دخالت نیروهای مسلح دو طرف محصول قومگرایی و کوچ اجباری گروههای جمعیتی بود. مهندسی جمعیت و تزریق گروههای جمعیتی از سوی هر دو طرف ماجرا به این منطقه، بدون توسعه متوازن شهری و تبدیل ناگهانی روستاهای منطقه به شهرهای جدید از عوامل اصلی درگیری میان جمعیت ارمنی و آذری در منطقه قرهباغ بوده است که زمینههای دخالت نظامی را فراهم کرده بود. مهاجرتهای اجباری اقوام که دیگر سالهای دوریست برای ما خاطره شده و لمس چندانی از آن نداریم. در حالی که متاسفانه در این دو کشور متولد شده از عهدنامه ترکمنچای هنوز هم این قبیل کوچها خاطرهاش زنده است. کشورهای مصنوعی که به دست استعمار و ابرقدرتها ساخته و پرداخته میشوند همیشه یا درگیر مناقشات مرزی هستند یا تصفیههای وحشتناک قومی قبیلهای در آنها در جریان است. به عنوان مثال مرتبط تنوع قومی در آذربایجان و ارمنستان از شروع تاسیس تاکنون به شدت تغییر یافته و به سمت تک قوم برتر حرکت کرده است. جالب اینجاست که هر دو طرف ماجرا تنها مهاجرت قوم مقابل را به خاطر میآورد و از مهاجرت قوم مطلوب خود ابراز بیاطلاعی مینماید.
اینکه در این منطقه، جغرافیای سیاسی-جمعیتی چه وضعیتی دارد؛ بحثی مفصل است. نکته مهم قابل اعتنا این است که این منطقه کاملا در قلب آذربایجان کنونیست و رفیق استالین هدفی جز رشد یک غده سرطانی برای آینده نداشته است. چطور میشود در قلب یک کشور منطقهای خودمختار آفرید! و در نهایت توقع هیچ مناقشهای را هم در آینده نداشت. یا وضعیت مضحکی چون نخجوان را چگونه میتوان توجیه نمود. یا موارد مشابهی چون وضعیت سمرقند و بخارا. ادعای آذربایجان بر روی شهرهای منطقه قرهباغ از دید سرزمینی به نظر طبیعی، معقول و منطقی است. حتی شاید جنگ برای حل مسئله قرهباغ اجتنابناپذیر است.
اما چیزی که برای ما مهم است مسئله ما و قرهباغ است.
و نسبت ما با این موضوع.
سعی خواهم کرد در چند بخش مجزا ملاحظات اصلی که این روزها وجود دارد را مطرح نمایم.
موضوع اول:
آیا دخالت ایران در این منازعه غیر از دعوت طرفین به صلح امری عقلایی است؟
به نظر میرسد ورود ایران به مناقشه قرهباغ به نفع یکی از طرفهای درگیر در راستای منافع ملی ایران نیست. زیرا ایران از دو طریق به منطقه قفقاز و ماورای آن دسترسی دارد، از طریق ارمنستان و آذربایجان. ورود ایران به نفع آذربایجان این خطر را دارد که آذربایجان به عنوان کشوری با روابط خوب با رقبای بینالمللی ایران، آمریکا و اسرائیل و رقیب منطقهای ایران، ترکیه پتانسیل این را داشته باشد که در مسائل چالشبرانگیز برای ایران در راستای منافع آن کشورها موضعگیری نماید و دست ایران را در بزنگاههای تاریخی در پوست گردو بگذارد. پهپادهای اسرائیلی که به شکار پیادهنظام ارمنی مشغول هستند تا نیروهای هوایی ترکیه که عملیاتهای سری برای آذربایجان انجام میدهند، تا چراغ سبز آمریکا همگی نشانههایی از عمق روابط کشور آذربایجان با کشورهای فوقالذکر است. چگونه میتوان تمام تخممرغها را در سبدی تنها متشکل از باند الهام علیاف چید؟ در حالی که علیاف سالهاست انتخابات در آذربایجان را به محاق برده و همسر خود را کفیل ریاستجمهوری کرده است، بهرهمند از این نزاع بیپایان است. البته که نزاع در قرهباغ به این سادگی پایان نمییابد و علیاف منتفع این بازی خواهد ماند.
موضعگیری به نفع ارمنستان هم در راستای منافع ملی ایران نیست. در وهله اول باعث از دست رفتن یکی از کریدورهای ارتباطی ایران با قفقاز و ماورای آن میشود و در وهله دوم حساسیتهایی را در استانهای شمال غرب ایران به وجود میآورد. در وهله سوم در حیاط خلوت ابرقدرت شمالی دست به قماری پیچیده میزند و در وهله چهارم در همسایگی خود دشمنیای را کلید میزند که ناشی از دعوای خودش نیست و دعوای همسایگیست.
در تحلیلی بر پایه منافع ملی هر دوی این کشورها جزئی از ایران بزرگ فرهنگی هستند و فرزندان جدا شده از سرزمین مادر. دخالت به نفع یکی از فرزندان ممکن است کدورتهای سهمگین سیاسی در داخل کشور رقم زند. چرا ما باید له و یا علیه همسایههایی وارد منازعه شویم که از هر دوی آنها شهروندانی با همین تبار داریم.
موضوع دوم)
در این میان موضعگیری فعالین پانتورک یا سمپاتهای آنها و حتی برخی از مردم که به شکلی احساسی دست به راهپیمایی به نفع یک کشور خارجی میزنند نیز مسئلهای قابل بررسی است. بافت جمعیتی قرهباغ هم در گذشته و هم امروز به هر دلیلی اکثریت ارمنی دارد. پانتورکیسم در مسئله قرهباغ دچار یک تناقض منطقی شده است. در منطق پانتورکیسم ترکهای ایران تحت ستم حکومت مرکزی بوده و هستند پس حق جدایی و یا گریز از مرکز را دارند یعنی مردم مقدم بر سرزمین میشوند. چون مردم آذربایجان ترکزبان هستند البته به ادعای دوستان پانتورک، ترکنژاد! پس آذربایجان سرزمینی متعلق به ترکهاست. اما نوبت به مسئله قرهباغ که میرسد چرخشی عجیب از ملتمحوری به سرزمین محوری اتفاق میافتد. در نظر این دوستان اکثریت ارمنی قرهباغ، توجیهی برای ارمنی ماندن سرزمین قرهباغ نیست، بلکه سرزمین قرهباغ متعلق به آذربایجان است یعنی سرزمین مقدم بر ساکنین است. اگر در مورد صحبتهای افرادی که به نفع آذربایجان موضعگیریهای تندی دارند تاملی دقیق شود این نکته آشکارا قابل مشاهده است که میگویند: "قرهباغ خاک جداییناپذیر ترکها یا اسلام است". به عبارت دیگر در همین جمله به صورت ضمنی اعتراف به اکثریت ارمنی آن شهرها میشود؛ به ویژه با تاکید بر کلمه "خاک". نهایت مشخص نیست که حقانیت بر مبنای اولویت سرزمین تعیین میشود یا اولویت ریشههای قومی-فرهنگی مردم ساکن در سرزمین.
موضوع سوم)
مسئله مهم دیگری که وجود دارد دستاندازی پانتورکیسم به احساسات مذهبی و تبدیل کردن جنگ قومیتی به جنگ صلیبیست، در زیرشاخه شیعه-ارمنی!. نکته مهمی که در این میان مستتر است و قابل تامل تغییر شریک ایدئولوژیکی، از مارکسیسم به اسلامیسم است. یعنی جریان گریز از مرکزی که به صورت تاریخی پیوندهای عمیقی با جنبش چپ داشت در حال رها کردن و بازتولید آن در قالب ترکی-شیعی است. همان تغییری که ملیگرایی در ترکیه تجربه کرده است. سکولاریسم ملیگرایانه آتاتورک تبدیل میشود به ملیگرایی اخوانی سلطان اردوغان اول. حال باید نشست و دید دوگانه نئوصفوی-نئوعثمانی دوباره از قلب تاریخ توان زنده شدن دارد؟ یکی از دردهای تاریخی پانتورکیسم عدم توان برقراری آشتی بین دلبستگی به صفویه و عثمانی همزمان است. توصل به شیعهگری برای تعیین منافع ملی به نظر ارتباطی با شکل حرفهای سیاستورزی در جهان امروز ندارد مگر اینکه برنامهای پشت آن وجود داشته باشد که حتما دارد. البته این برنامه از سوی جمهوری اسلامی ایران میتواند قابل تصور باشد، اما از سوی جریانهای گریز از مرکز چیزی بیش از پنهان شدن موقتی پشت ائمه جماعت برای آنها به ارمغان نخواهد آورد. فقط نباید فراموش کنیم که قبل از جنگ قراباغ انسانهای ارمنی و آذری با هم توان زندگی مشترک داشتند. نباید یک آتش قومی را بین دو کشور، کشور سوم با یارکشی و به عبارت دیگر قومکشی حل نماید. رویکرد سلطان اردوغان اول برای حل مشکل قرهباغ چیزی جز دمیدن بر آتش قدیمی دعوای ارمنی-ترک نخواهد بود، که متاسفانه برخی از هموطنان در همین تله هم گرفتار شده و گویا برنامهای هم برای خروج از آن ندارند.
این یادداشت اتودی مختصر از ماجرای در حال وقوع، اما زیرپوستی این روزهاست. تولد یک اپوزیسیون نوپا در حوزه سیاست ایران... طیفی از جناح راست در حال جا زده شدن به عنوان اپوزیسیون در ساختار سیاسی جمهوری اسلامی ایران میباشد. طیفی که میتواند به انسجام ساختاری پوزیسیون (حاکمیت) کمک کند و دردسرهای کمتری نسبت به نمونههای شناخته شده قبلی ایجاد نماید.
برای تشریح دقیقتر این واقعه، در یک برداشت کلی میتوان گفت: اپوزیسیونها
گاهی واقعی(یعنی خارج از اختیار حاکمیت شکل میگیرند)
و گاهی دستسازند(یعنی با اراده حاکمیت شکل میگیرند).
به نوعی میتوان گفت تولد اپوزیسیونها، نتیجه تولیدِمثل حکومتهاست. تولید مثل حکومتها برای بقا، الگویی کاملا مشابه با نمونههای زیستشناختی دارد؛ البته پیچیدهتر و متنوعتر.
جوامع انسانی بر مبنای تکامل و پیچیدگی ساختاری خود، انواع متفاوتی از فرزندآوری را تجربه میکنند. نگارنده به چهار مدل فرزندآوری که معادلهایی در حوزه سیاست دارند؛ قائل است که عبارتند از:
الف) فرزندانی که به صورت طبیعی متولد میشوند.
ب) فرزندانی که به فرزندی قبول میشوند.
پ) فرزندانی که به قول نسل مادربزرگها به زور دارو و درمان خاص متولد "گردانده" میشوند.
ت) فرزندانی که ناخواسته متولد میشوند.
به مدد مدلسازی با این چهار مدل فرزندآوری در جوامع انسانی، حکومتها نیز قادرند به کمک روشهای مشابهی صاحب فرزند شوند. در هر واحد سیاسی، اپوزیسیون محصول عملکرد همان حاکمیت است، پس لاجرم تمام آنچه که درک میکند و آنچه که عمل مینماید، محصول واکنشهای او به پوزیسیون خود و حاکمیتیست که با آن در جدل است. اپوزیسیونها پس از تولد، مسیرهای متفاوتی را میپیمایند و گاه هیچ شباهتی به والدین خود ندارند. اپوزیسیونها فرزندان خلف یا ناخلف پدران خود میشوند و در نهایت علیه آنها یا شورش میکنند یا شورانده میشوند.
از سوی دیگر نظامهای سیاسی به صورت طبیعی برای توجیه عملکرد خود نیازمندِ آفرینش پدیده دشمن هستند؛ دشمنهای خارجی و داخلی. یکی از کلاسیکترین و دم دستیترین روشهای انتخاب دشمن گزینش آنها از میان اپوزیسیونهای بالقوه یا بالفعل است. از دیدگاه دیالکتیکی هم جز این نمیتواند باشد؛ چون هر موجودی با نقطه مقابل خود مفهوم مییابد. به عبارت دیگر نظامها وامدار دشمنان خود هستند و کیفیت تعریف دشمن در آنها، رئوس اصلی ایدئولوژی لویاتان را برای آنها تبیین مینماید. از دشمنان خارجی که بگذریم و روی همان اپوزیسیونها متمرکز شویم میتوانیم سه مورد اول را به فرزندان خواسته و مورد آخر را به فرزند ناخواسته نسبت دهیم.
به عنوان یک بررسی موردی میتوان در مورد ایران دقیقتر شد و حتی کمی محدودتر به بررسی اپوزیسیونها در تاریخ چهلساله انقلاب پرداخت. گروههای سیاسیای که به عنوان اپوزیسیون شناخته شدهاند، شامل دو طیف اپوزیسیون فرزند ناخواسته و اپوزیسیون فرزند خواسته بودهاند. پس از انقلاب، جمهوری اسلامی ایران صاحب یک سری فرزندان ناخواسته در قالب اپوزیسیون بود که خود نقشی در آفرینش آنها نداشت. نه آنها را متولد کرده بود، نه به فرزندی قبول کرده بود و نه از دسته سوم یعنی از خانواده فرزندانِ به کمک دارو و درمان بودند. اینها قامتشان آنقدر در زمان پهلوی بزرگ شده بود که فردای انقلاب سودای سرکشی از فرامین پدر جدید [حاکمیت جدید] را داشتند و خود ادعای حقانیت بر مسند قدرت را مینمودند. فرزندانی ناهمگون و نامتقارن با شرایط توزیع قدرت جدید. لاجرم پدرِ [حاکمیت جدید] صاحب اتوریته هم نمیتوانست حضور آنها را در خانه تحمل کند پس مجبور به سرکوب و تبعید آنها بود. از نهضت آزادی، تا سازمان مجاهدین خلق، از سازمانهای چپ تا جبههملی. از سلطنتطلب تا... این شکل از اپوزیسیون تکلیفاش کاملا مشخص بود.
مدل دوم جریان اصلی در اپوزیسیونها، مدل اپوزیسیون (فرزند طبیعی)!!! یعنی همین جنبش اصلاحات بود. بر مبنای یک زایمان طبیعی از بطن جمهوری اسلامی متولد شده بود. در کل هم هیچگاه وفاداریاش به نظام را نمیتوانست کنار بگذارد، چون قامت او ذیل قامت نظام بود. زاویههایی با نظام پیدا میکردند اما هیچ وقت این زاویهها نمیتوانستند از حدی معین فراتر روند.
البته با اینکه از بطن نظام سربرآوردند، اما چون از نسل همراهان اصلی انقلاب محسوب میشدند به صورت طبیعی مدعی هم بودند. اگر سال ۸۸ را آخرین فرصت جدی اصلاحطلبی برای بازگشت به قدرت، به نمایندگی میرحسین موسوی بدانیم، آنگاه در بررسی استراتژی جبهه اصلاحات متوجه یک تناقض تاکتیکی میشویم. رهبری میانهروانه و مسامحه طلبانه خاتمی سازگاری چندانی با رویکرد انقلابی میرحسین موسوی نداشت. اصلاح طلبان در تاکتیک دچار خطایی شده بودند که اصلاح آن برای آنها چیزی جز مرگ به همراه نداشت اما باقی ماندن بر همان روال سابق هم چنگی به دل نمیزد. آنها دچار "خطای توالی" زمانها شده بودند. ترتیب درست زمانها را از دست داده بودند. جایی که موسوی را باید کاندیدا میکردند خاتمی را کاندیدا کردند و جایی که خاتمی را باید، موسوی را. عجیب مینمود که چطور اصلاحطلبی از اصلاح به انقلابیگری پای صندوقهای رای میرسید و نمایندگی آن را به کسی میسپرد که پس از سالها سکون سیاسی به ناگه از غیب بیرون آمده بود و نوای عدم سازش را کوک مینمود. او با بیان جمله "هرگز تسلیم این صحنهآرایی خطرناک نخواهم شد" طغیانی را کلید زد، که برای نسل حاضر در میدانِ آن سالها، تجربه نشده بود. پس از شنبهی آن جمعه، فضای سیاسی ایران تبدیل به فضای قبل از آن نشد و سیاست در ایران وارد فضایی رک و راستتر شد. پردهای که در میان اپوزیسیون و پوزیسیون دریده شد و آنچه نادیدنی بود بیش از یک سال تجربه شد.
نهایت کار اصلاحطلبی اینگونه پایان یافت و دوره ده ساله زوالِ آخرین نشانههای آن اپوزیسیون، کلید خورد. فقدان اپوزیسیون و درد بیفرزندی، کشتیبانان را به فکر چاره انداخت تا این بار اپوزیسیونی از طیف سوم را امتحان کنند. نظام، بین اپوزیسیون اصلاحطلب، که سیاستورزی میانهروانه و رادیکالیسم فرهنگی را در دستور کار داشت با اپوزیسیون احمدینژادی که سیاستورزی رادیکال و پوپولیسم فرهنگی را در دستور کار داشت، دست به انتخاب زد. نتیجه شد جایگزینی احزاب دستراستی تندروتر و اشخاص نسبتا جوان و گاهی متفاوت از تیپهای شناخته شده و بهنجار آنان. تشکلهایی که دیگر شناسنامه خاص جریان راست اسلامی را نیز پاره میکنند و جامههایی کمتر شناخته شده بر تن مینمایند. از زمانی که تکلیف نظام در برخورد با اصلاحطلبان در انتخابات مجلس یازدهم واضح و روشن شد، دیگر شناسایی پیام نظام به اصلاحطلبان تقریبا غیرقابل کتمان بود. خلاصهی پیام نظام به اصلاحطلبان این بود که "شما دیگر حتی به درد گرم کردن تنور انتخابات هم نمیخورید."
در اواخر دهه نود شمسی نظام در حال متولد کردن یا جا زدن یک اپوزیسیون جدید است. در طول تاریخ جمهوری اسلامی روند "تقسیم بر دو" پس از حذف مخالفان نسل اول روندی شناخته شده بوده است. از آنجا که سرکوب شدهها و تبعیدیها قابلیت تقسیم بر دو شدن را نداشتند. رویکرد اصلی اینگونه است که در هر دورهای عدهای از مغضوبشدگان ریزش مینمایند و میان باقیماندهها سرشاخههای جدیدی متولد میشوند. به نظر میرسد جدیدترین شاخه اپوزیسیون که به زودی از آن به صورت رسمی رونمایی خواهد شد، جریانی نخواهد بود جز طیف فکری رئیسجمهور سابق، "طیف دولتبهار و یاران". اولین نمود بازگشت به قدرت برای آنها، حضور پررنگشان در انتخابات مجلس شورای اسلامی، با چراغی نیمهروشن بود. اما این حضور با یکی از اصلیترین عرفهای سیاسی در نظام جمهوری اسلامی ایران در تناقض و تقابل میباشد. به نظر نگارنده گزاره "رانده شده از قدرت به هیچ وجه حق بازگشت به قدرت را ندارد" همان اصل اساسی در عرف سیاسی حاکم بر نظام است که باعث این تناقض میشود.
به نظر میرسد با جمع بین نتیجه انتخابات مجلس و این اصل اساسی، فرآیند تولد طیف مجلس به عنوان اپوزیسیون جدید مدتیست که در ساختار نظام کلید خورده است. اپوزیسیونی که هیچگاه قدرت غالب نخواهند شد، چون اصل اساسی هیچ وقت فدای فرع نخواهد بود. با استحکام نظام از لحاظ اتوریته در داخل و عدم نیاز به امتیازدهی به نیروهای معترض در وضعیت امروز، میتوان به این نتیجه رسید که نظام با تدبیر کاملا مشهودی در حال متولد کردن اپوزیسیون جدید خود است تا با معرفی آنها به عنوان جریان اپوزیسیون، هم جریان اصلاح طلبی را به تاریخ بسپارند و هم طبقه متوسط رو به زوال در ایران را فاقد صدای سیاسی نماید. باید منتظر بود و دید که این جریان سیاسی جدید که سالها پیش معروف به راستهای جوان بودند، به همراه چهرههای تازهتر خود در قامت منتقدهایی تندرو، در چه جایگاهی متوقف خواهند شد. در نهایت آنها که با ادبیاتی وامگرفته از مارکسیسم اسلامی، یک روز نظام کنکور را میکوبند و یک روز نظام درمان را، چگونه از عهده نقش خود برخواهند آمد.
فریبرز نعمتی
@tammollaat
Www.redlight.blogsky.com
از سالهای میانی دهه پنجاه میلادی، اتحاد جماهیر شوروی گرفتار سیاستی در ظاهر توسعهمحور اما در باطن جنونآمیز شد؛ که بعدها به "تب ذرت" معروف شد.
میگویند تمدن در اروپا محصول کشت گندم بود، در آسیا محصول کاشت برنج و در قاره آمریکا محصول کاشت ذرت. با عمیق شدن در این موضوع متوجه میشویم که رژیم غذایی و فرهنگی که ناشی از این پدیده است میتواند تاثیرات ژرفی را بر زندگی مردمان حوزه تمدنی مصرفکننده آن قوت اصلی بگذارد. در میان این سه محصول ذرت قابلیتهای بیشتری را داشته است، زیرا محصولات فرعی که از آن مشتق میشدند دارای تنوع و اهمیت بیشتری بود. پس فرهنگ خاص خود را تولید میکرد.
تب ذرت در تاریخ دو بار متولد شد. بار اول توسط کریستف کلمب و کاشفهای اولیه آمریکا بود. آنها توانستند با انتقال این دانه با ارزش به اروپا و آسیا و همچنین با بهینهسازی کاشت آن در آمریکا ذرت را در کنار گندم و برنج به یک محصول استراتژیک تبدیل نمایند.
تب دوم توسط خروشچف با شور انقلابی- مارکسیستی در شوروی متولد گردید؛ تا اینکه ابزاری تاثیرگذار باشد در جنگ تمدنهای زمانه خویش.
ماجرا از آنجا آغاز شد که گویا خروشچف در سفر به آمریکا متوجه شده بود، سراسر آمریکا مملو از ذرت است. تصمیم گرفت که در برنامهای چند ساله حدود یکسوم زمینهای زیر کشت در اتحاد جماهیر شوروی را تحت کشت ذرت ببرد؛ از سوی دیگر مشاوران و وزرا طی مطالعات تکمیلی در باب کشاورزی آمریکا به این نتیجه میرسند که با تغییر الگوی کشت محصول در شوروی و همانندسازی آن با آمریکا میتوانند در عرصه کشاورزی حرفهای قابل تاملی در رقابت میان ابرقدرتها داشته باشند. آنها فکر میکردند با این راهبرد میتوانند حتی در دامداری نیز با افزایش خوراک دام به صورت موازی تحولی انقلابی سزارین نمایند. در بررسیهای اولیه این تیم به این نتیجه رسیده بود که سطح زیر کشت ذرت در آمریکا ۳۶ درصد کل زمینهای زراعی آمریکاست در حالی که در شوروی زمینهای کشاورزی زیر کشت ذرت ۳.۶ درصد است؛ نتیجه اینکه اینجا گپ اصلی اختلاف قدرت کشاورزی آمریکا و شوروی است. آنها به خیال خود پاشنه آشیل یا چشم اسفندیار رقیب را شناسایی کرده بودند.
غافل از این نکته که زمینهای مناطق شمالی و مرکزی به سبب شرایط آبوهوایی نامطلوب به ویژه برای رشد ذرت توان به عملآوری ذرت را نداشتند.
خروشچف تمام تلاش خود را کرد. در سال ۱۹۵۵ میلادی میزان کشت ذرت ۱۸ میلیون هکتار بود؛ در حالی که در ۱۹۶۲ این میزان به ۳۷میلیون هکتار میرسد. برنامهای که خروشچف به دنبال ترسیم آن بود، این بود که بتواند تولید سرانه شیر، گوشت و کره را با این تغییر الگو از آمریکا نیز جلوتر بیندازد.
به عنوان یک معیار دمدستی برای سنجش وضعیت واقعی دو حریف به شاخص زیر توجه کنید؛ در سال ۱۹۵۷ وضعیت مقایسهای آمریکا و شوروی اینگونه بود که از لحاظ وزنی شوروی ۷.۵ میلیون تن گوشت تولید میکرد، سرانه برای هر فرد ۳۶ کیلوگرم و آمریکا ۱۶ میلیون تن، سرانه برای هر فرد ۹۷ کیلوگرم. فاصله، فاصلهای جدی بود اما طبق معمول گندهگوییهای سیستم دولتی هیچگاه تمامی نداشت و توسعه برنامهریزی شده از سوی حزب یک شکست کامل بود.
البته داستان شاخههای فرعی خود را نیز نیاز داشت، به این سادگیها هم نبود، دستگاه تبلیغاتی عریض و طویلی هم در حال تولید محتوا برای حمایت از این نابخردی بود. از انتشار مجله تمام تخصصی ذرت گرفته، تا گنجاندن تکنیکهای کاشت ذرت در برنامه درسی مدارس. از تاسیس مراکز و موسسات تحقیقاتی در باب ذرت تا تولید استدلالهای به ظاهر علمی به مانند اینکه هر هکتار از درختان میوه میتواند ۳۰ انسان را سیر کند در حالی که یک هکتار زمین تحت کشت ذرت در همان مدت میتواند ۱۵۰ نفر را سیر نماید.
با اینکه با ابزار شبه علم دروغ گفتن یک ترفند شناخته شده است، اما باور کردن دروغها توسط خود دروغگو فاجعهبارتر است.
خروشچف در نهایت متوجه میشود به سبب زیر کشت بردن اکثر زمینهای کشاورزی به منظور کاشت ذرت، میزان گندم برداشتی در اتحاد جماهیر شوروی به شکل قابل توجهی کاهش مییابد و پیامد آن کمبود نان در شوروی میگردد؛ این کشور خودکفا در محصول استراتژیک گندم مجبور به واردات این محصول میشود. یعنی حرکات احساسی در شطرنج سیاست و گروگانگیری اقتصاد در راه سیاست تبزاست.
مردم شوروی مجبور بودند سالهای قحطی نان را با افتخار به گاگارین اولین فضانورد جهان بگذرانند. نتیجه اینکه توسعه احساساتی موجب بروز تبهای سوزانی میگردد. در مدلهای ذهنی نوین برای توسعه در کوتاه مدت با گریز از احساسات میگویند: لازم نیست شما به بخشهایی که بازدهی ندارند تزریق منابع انجام دهید تا به سطح منابع قویتر برسانید، تا شاید در رقابت پیروز شوید؛ بلکه بازدهی بالا آنجاست که به بخشهای پربازده منابع بیشتری تزریق کنید.
فریبرز نعمتی
@tammollaat