افکار پشت چراغ قرمز

افکار پشت چراغ قرمز

تاملات گهگاهی فریبرز نعمتی telegram: @tammollaat
افکار پشت چراغ قرمز

افکار پشت چراغ قرمز

تاملات گهگاهی فریبرز نعمتی telegram: @tammollaat

بلاتکلیفی بزرگ و استراتژیِ دفاعِ "هندی‌شاه"


بلاتکلیفی بزرگ و استراتژی دفاعِ "هندی شاه"


قسمت اول: بلاتکلیفی بزرگ


روایت است...

 احمد کسروی در یکی از سخنرانی‌هایش حوالی میدان فردوسی تهران گفته بود: مردم ایران به روحانیت یک حکومت بدهکار است، هر اندازه زودتر این بدهی را بپردازد برایش بهتر است.

 اکنون حدود هشتاد سال از آن روز می‌گذرد...

"ایران خانم" حساب‌اش را تمام و کمال پرداخته و پیش‌بینی داهیانه‌ی کسروی کاملا محقق شده است. پس از سال‌ها اگر بخواهیم انقلاب سال ۱۳۵۷ را بر مبنای روایتی از آینده‌نگری کسروی، فارغ از تمام پیچیدگی‌های سیاسی-اقتصادی-اجتماعی‌ آن تحلیل نماییم، به این نتیجه می‌رسیم، زمانی که یک نیروی متشکل و سازمان یافته طی سال‌های طولانی در جبهه مدعیان قدرت حفظ شود؛ به تبعِ استمرار حضور خود می‌تواند در نهایت طلب‌اش را در قامتِ آقایِ قدرت وصول نماید و به مقام وصل با ایران برسد.

 نظام جمهوری اسلامی ایران از دید کسروی حساب تسویه نشده‌ای برای پرداخت به روحانیت  به مثابه‌ی یکی از متشکل‌ترین بدنه‌های ارگانیک تفکر در تاریخ ایران بود. زمانی که شیخ فضل‌الله‌نوری ناکام ماند کسی تصور نمی‌کرد که سال‌ها بعد آیت‌الله خمینی بتواند طلب روحانیت را از حکومت پادشاهی‌ وصول نماید، اما در عین ناباوریِ ناظران توانست.

جمهوری اسلامی که اکنون در حال سپری کردن چهل‌واَندمین سال تولد خود در مقام حاکمیت است، آیا به کادر لباس‌پوش سپاه به عنوان متشکل‌ترین مجموعه آفریده خود یک قوه‌مجریه بدهکار است!؟ آیا کادر لباس‌پوش سپاه را  می‌توان به منزله‌ی یک کل واحد فهم کرد؟

به نظر می‌رسد که جریان‌های اصلی سیاسی در ایرانِ جمهوریِ اسلامی سهم خود را از حکمرانی قوه مجریه دریافت کرده‌اند و تنها جریانی که به صورت رسمی سکان‌دار اداره دولت نبوده است کادرهای لباس‌پوش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستند. در حالی که می‌دانیم سال‌هاست بسیاری از فرماندهان و اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بدنه قوای سه‌گانه حضوری قابل مشاهده و نفوذی قابل لمس داشته‌اند.

 از جنبه‌ای دیگر، آیا بخش قابل توجهی از سپاه برای حضور در مقام ریاست جمهوری به جمع‌بندی نهایی رسیده‌اند؟! اگر این‌گونه است چطور سردار محمد کاندیدای پرسروصدای منتسب به این جریان، پشت خطوط دفاعی‌اش، توسط توپخانه نیروهای خودی زیر آتش است؟ آیا سردار محمد کاندیدای پوششی است برای سرداری دیگر؟

بلاتکلیفی عجیبی در راهبری انتخاباتی جمهوری اسلامی ایران احساس می‌شود. یک روز کادرهای لباس‌پوش سپاه آماده رقابت می‌شوند و روز بعد ناگهان تیم پیش‌کسوتان کاندیداها در کنار زمین خود را گرم می‌کنند، از رئیسی تا قالیباف، از رضایی تا لاریجانی.

این بلاتکلیفی بی‌سابقه  دارای دو راس برجسته است:

 ۱) تزلزل در صلاحیت

 پس از وقایع حاکم بر مجلس ششم و عملیات کاملا موفق رد صلاحیت گسترده شورای نگهبان،این شورا از دهه هشتاد شمسی اعتماد به نفس بالایی پیدا کرد، تاحدی که دامنه رد صلاحیت را تا قامت بازیگران اصلی انقلاب ارتقا داد، این ارتقا و تکرار آن در دوره‌های بعد، روال از "پیش تعیینِ صلاحیت‌شدگی" برای سنگین‌وزن‌های نظام را کم‌رنگ و در عوض شمشیر داموکلسِ رد صلاحیت را بر بالای سر هر شخصیتی، حتی خودی‌ها به اهتزاز درآورد. در نتیجه برای کاندیداهای ریاست‌جمهوری هزینه-فایده‌ی بازی با حیثیت ِ سیاسی بسیار گران شد. 

۲) تذبذب در انتخاب ِ شخص ِ مناسب نسبت به بازی‌های پیچیده غربی‌ها

محصول دو راس بالا، تردید بین دو سناریوی ممکن است؛ یکم) روانه کردن یک تیم جوان دوم) استفاده از تیم پیش‌کسوتان

حضور تیم پیش‌کسوتان نیاز به تحلیل مشخصی ندارد و به نظر می‌رسد حضور آنها چیزی مثل نداشتن طرح و برنامه‌ای مشخص خواهد بود. این سبک بازی برای جمهوری اسلامی به مانند بازیِ شطرنج‌بازی‌‌ است که در وضعیت آچمز برای خروج از یک حالت بغرنج، برنامه‌ی مشخصی ندارد و دست به بازی تاخیری می‌زند. حضور پیش‌کسوتان برخلاف ظاهر شعارهای آنها علامت محافظه‌کارانه‌ای خواهد بود به رقیب.

اما حضور تیم جوان نیاز به تامل بیشتری دارد. بازی جدیدتری‌ست با مشکلات و مزایای خودش. بصیرت در نظر و شجاعت در عمل بیشتری را می‌طلبد. اما خطر سربرآوردن جریان‌هایی به مانند محمود احمدی‌نژاد را هم می‌تواند به همراه داشته باشد. جریانی که اکنون یک اپوزیسیون ساختگیِ کنترل شده است که هر لحظه ممکن است سودای تجسد در قامت آقایِ قدرت را در سر بپروراند.

آیا خیزش لباس‌پوشان سپاه برای تصاحب کرسی ریاست ‌جمهوری به نفع آنها تمام خواهد شد؟ آیا بدنه سپاه حاضر خواهد شد از نقش یک منتقدِ بالقوه‌ی توانمند، به یک مجریِ بالفعلِ تحت ِ انتقاد تبدیل شود؟ 

به نظر می‌رسد کماکان نظام در بلاتکلیفی بزرگی به سر می‌برد و هیچ نشانه‌ی قابل اتکایی برای تببین مسیر سیاست‌ورزی‌اش، موجود‌ نیست.

در قسمت دوم به استراتژی آمریکایی‌ها و دفاعِ "هندی‌شاه" خواهم پرداخت.


قسمت دوم:

قسمت دوم: استراتژی دفاعِ "هندی شاه"

علاوه بر علل داخلی بلاتکلیفی که در قسمت قبل اشاره شد، علل خارجی نیز در این میان بی‌تاثیر نیست.

زمانی که قدرتی جهانی در برابر قدرتی منطقه‌ای کُرنش می‌نماید، زمانی‌ست که باید مشکوک شد. به اصطلاح یک چیزی این وسط لَنگ می‌زند.

درسی از بازارهای مالی می‌گوید: زمانی که بیش از حد در حال کسب سود در رکاب اَبَرسرمایه‌داران هستید، در اصل شما در حال سود نیستید، به شما آب می‌دهند تا فردا "گوشت ِ جلویِ توپ ِ" کلان سرمایه‌داران شوید.

برای تشریح بهتر این موقعیت، چند پرده را سریع مرور می‌کنیم:


پرده اول) مهره‌هایی در وزارت خارجه آمریکا چیده می‌شوند که آنچنان دلخواه تندروهای آمریکایی و ایرانی نیستند همانند رابرت مولی و وندی شرمن که به گرفتن مواضع نرم در برابر ایران معروفند.


پرده دوم) بلینکن در برابر کنگره گزارش محافظه‌کارانه‌ای می‌دهد که با رویکرد ترامپ در مسئله اتمی تفاوتی ندارد. برآیند پرده اول و دوم این می‌شود که مشخص نیست بایدن-بلینکن می‌خواهند داد کنگره را درنیاورند و با ایران وارد یک صلح کوتاه مدت دیگر شوند یا در حال مالیدن شیره سر ایران هستند تا با دادن فرصت گشایش‌های ماجراجویانه به ایران زیرپایش را خالی کنند.


پرده سوم) ایران بیش از پیش مواضع تهاجمی‌تری در برابر آمریکا اتخاذ می‌کند. ایران همه ناز می‌شود و آمریکا همه نیاز. ایران برای شروع مذاکرات شرط می‌گذارد و آمریکا برای تشکیل جلسات از هیچ کُرنشی فروگذاری نمی‌کند.


پرده چهارم) ایران با دو کارت اصلی وارد مذاکرات می‌شود. یکی از آن کارت ها، تفاهم‌نامه‌ی ایران-چین است.کارت دوم، غنی‌سازی در نطنز. در حالی که ماموران اطلاعاتی آمریکا محلِ مذاکرات را شنود می‌کردند نمایندگان سیاسی آنها در هتلی در همسایگی محل مذاکرات، مستقر شده بودند.


پرده پنجم) کارت نطنز طی دو عملیات، در دو روز پیاپی به مسئولیت غیرمستقیم اسرائیلی‌ها از بازی خارج می‌شود و یکی از کارت‌های اصلی ایران بلاموضوع می‌شود.


پرده ششم) و ناگهان توافق نزدیک می‌شود.


به نظر می‌رسد برآیند پرده‌های‌ مورد اشاره،  چیزی می‌شود که آمریکا آن را خوب بازی کرده‌. این بازی در صفحه شطرنج، استراتژی "دفاع هندی شاه" نامیده می‌شود. استراتژی دفاع هندی شاه وضعیتی است که طی آن رقیب یک فرصت تهاجمی ایذایی به حریف اعطا می‌نماید تا حریف با جدی گرفتن موقعیت، دست به ماجراجویی زند و اینگونه در تله‌ی آماده شده گرفتار شود. البته ایران پاتک این استراتژی را بلد است و اکثر اوقات از این تله گریخته.

ایران ماجرای تاچر-صدام را خوب به خاطر دارد. جایی که به صدام چراغ سبز نشان دادند تا کویت را تصرف کند. 

پس از به تله افتادن صدام، تاچر گفت: گردن صدام را باید شکست! ائتلافی ساخته شد که حتی در جنگ‌های جهانی نیز بی‌سابقه بود. دنیا را ریختند سر صدام. به همین سبب بود که ایران برای نفوذ در منطقه شروع به طراحی جنگ‌های نیابتی با سرمایه‌گذاری بر روی ناراضی‌های هر منطقه کرد. سیاستی که برای او جواب داد. بدون داشتن مسئولیت حقوقی در جنگ‌ها، در تمامی نبردهای نیابتی منطقه نقش داشت.


اما در دور جدیدِ تقابل‌های ایران-آمریکا، آمریکایی‌ها در برخورد با ایران دو تاکتیک موازی را پیش می‌برند. 

در تاکتیک اول، فشار پشت پرده چین و روسیه نتیجه داده و ایران و آمریکا به توافق می‌رسند.

یا سراغ تاکتیک دوم می‌روند:

 جان بولتون نئومحافظه‌کار تندروی آمریکایی می‌گوید: "در کابینه ترامپ در مورد ایران به یک تحلیل غالب رسیدیم: تا وقتی بین کادر مرکزی فرماندهان سپاه پاسداران اختلافی اساسی ایجاد نشود به گونه‌ای که به دو یا چند جریان اصلی تقسیم نشوند، تقریبا حساب بازکردن روی اعتراضات و نارضایتی‌های مردمی بی‌فایده است."

اگر این فهم از وضعیت(که اتفاقا دریافت دقیقی می‌باشد) تبدیل به تحلیل غالب در میان دستگاه‌های امنیتی آمریکایی‌ شود؛ انتخاب شدن یک فرمانده لباس‌پوش سپاه برای ریاست‌جمهوری ممکن است همان چیزی باشد که آمریکایی‌ها برای سناریوی دوم در انتظار آن هستند. همان پاشنه آشیل برای وحدت فرماندهی در سپاه پاسداران و ارائه چهره‌ای میلیتاریزه از ایران.

از طرفی نکته‌ی شک برانگیز ماجرا اینجاست که چرا باید آمریکایی‌ها سراغ احیای توافق‌نامه‌ای بروند که بندهایی از آن در حال منقضی شدن به نفع ایران است؟! بندهایی در برجام، در وضعیت به اصطلاح "غروب آفتاب" به پایان خود نزدیک می‌شوند و طلوع به نفع ایران است!

 اگر چین مهم‌ترین تهدید برای آمریکا و ایران پنجمین باشد، آمریکا می‌گوید: باید برای محدود کردن چین به ایران نزدیک شد. چینی‌ها هم می‌گویند: اگر قرار به تصرف خاورمیانه است باید بازی تعمیم تحریم‌های آمریکایی به طرف‌های ثالث را پایان داد.

و اما پرسشی مهم، چرا ناگهان جهان پر شده از صلح و سازش! آیا واقعی‌ست؟

فریبرز نعمتی

@tammollaat

اندک اندک جمع مستان می‌رسند!

انتخابات ریاست جمهوری در حال نزدیک شدن است؛ از این سو و آن سو هم مستان قدرت سربرمی‌آورند برای رسیدن به میدان پاستور.


زمانی که شیفتگی اینها را می‌بینم، تعحب می‌کنم که این افراد چطور و چگونه از سرنوشت پیشینیان درس نمی‌گیرند. اینان مجذوب و شیفته تکرار تجربه‌ای تلخ برای متصدیان مقام ریاست جمهوری هستند و به دنبال نوای نی بی‌اختیار به مسلخ بی‌آبرویی پیش می‌روند. شیفتگان خدمت بر این تصورند که دزد برای خانه همسایه است یا اینکه مرگ برای دیگران.

مقام‌های انتصابی در جمهوری اسلامی ایران از طریق پروتکل‌های نانوشته اما آشکاری گزینش می‌شوند، مقام‌های انتخابی چه؟ به نظر می‌رسد در ایران مقام‌های انتصابی نقش افسران لشکر زرهی را دارند و انتخابی‌ها نقش افسران لجستیک و پشتیبانی. البته چیز عجیبی نیست و در تاریخ ایران امری سابقه‌دار است. برای اینکه درک درستی از این تعبیر داشته باشیم اجازه بدهید موضوع را با یادآوری واقعه‌ای در تاریخ معاصر ایران بیشتر بشناسیم.


داستان لشکر موتوریزه تهران چه بود؟!

سال‌های حوالی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود. سازمان افسری حزب توده به عنوان نفوذی‌های این حزب در ارتش شاهنشاهی به شمار می‌آمدند. طبیعتا داشتن چنین سازمانی برای حزب بسیار غرور آفرین بود. حتی سال‌ها پس از کودتای ۲۸ مرداد حزب توده ایران که متهم بود با کمک این افسران می‌توانسته است دست به مقابله با کودتا بزند؛ در مظان اتهام بی‌‌عملی بود. حزب توده هم راستش صدایش را درنمی‌آورد. رهبران حزب پیش خود می‌گفتند بگذار مردم فکر کنند ما می‌توانستیم و نکردیم. اینگونه اُبهت‌مان هم زیر سوال نمی‌رود، حداقل هیمنه‌مان باقی بماند برای‌مان. برخی توده‌ای‌ها هم طبق معمول همیشه به دنبال توجیه رفتار حزب بودند که دکتر مصدق عملکرد درستی نداشت؛ ما هم با او همکاری نکردیم. اما اصل موضوع چیز دیگری بود.


یرواند آبراهامیان در کتاب ایران بین دو انقلاب ص۴۱۶ می‌گوید: "در بین ۴۶۶ افسر توده‌ای که محاکمه شدند، هیچ کدام فرمانده یک لشکر موتوریزه در تهران و یا نزدیک تهران نبودند. اکثریت اعضای این گروه، از مدارس نظامی، ژاندارمری، پلیس و نیروی هوایی بودند و یا در بخش‌های پزشکی، مهندسی و ارتباطات کار می‌کردند.... نظارت دقیق شاه، مانع از آن شده بود که افسران توده‌ای به بخش‌های مهم و حساس دست پیدا کنند. "روایت‌های دیگری هم هست که می‌گوید: اداره دوم ستاد بزرگ ارتشتاران معروف به "رکن دو ارتش"، در گزینش افسران لشکر موتوریزه وسواس خاصی به خرج می‌‌داد. قدیمی‌های خدمتِ نظام می‌دانند رکنِ دو کجا بود. از لحاظ سازمانی چیزی مثل اطلاعات سپاه کنونی با ترکیب عقیدتی-سیاسی و ...


اما چیزی که قرار بود از داستان بالا بفهمیم این بود که فعالین امری سیاسی باید بدانند مهره‌های‌شان را در یک روند سیاسی کجا می‌چینند؟ در لشکر زرهی یا در بهداری ارتش!


نقش‌های مقام‌های انتصابی و انتخابی در ایران همین‌گونه است. مقام‌های انتصابی مقام‌هایی کلیدی و تاثیرگذارند و مقام‌های انتخابی در بزنگاه‌های تاریخی نقش همان افسران بهداری ارتش را دارند؛ چیزی بی‌خاصیت و بی‌تاثیر.


با دقت در فرآیند انتخابات ریاست جمهوری در ایران می‌توان الگوی مشخصی را ردیابی کرد.


ابتدا جریان اصول‌گرا افراطی‌ترین کاندیدا را علم می‌کند تا در میدان تیر، گلوله‌ها بر روی مترسک ایذایی شلیک شود، پس از اینکه یک دوگانه حسابی ساخته شد و انرژی عظیمی در ملت برای حذف آن چهره‌ی مشخص بسیج شد- بسته به اینکه سیاست کلان نظام چه باشد- اشخاصی شانس بیشتری را برای رفتن به مسند قدرت پیدا می‌کنند. در آخر هم معقول‌ترین گزینه برای سیستم، تقدیم ملت می‌شود. تا در‌نهایت ملت هم دوپینگی کرده باشند و در ناخودآگاه سیراب از دموکراسی انتخاباتی شوند یا به قول سید محمد خاتمی مردمسالاری دینی را تجربه کرده و به گونه‌ای حکم ریاست‌جمهوری را تنفیذ نمایند.


آن کس که اصول‌گرایان بیش از همه خود را مشتاق به انتخابش نشان می‌دهند، اتفاقا مهره سوخته‌ی بازی‌ست. اصلاح‌طلبان هم که از یک سو زیر اجاق را می‌دمند از سوی دیگر آش را بیشتر هم می‌زنند تا خوب پخته شود، نقش کاتالیزوری را برای این معرکه بازی می‌کنند. برای مثال اگر پویش انتخاباتی سال ۸۴ را مرور کنید متوجه می‌شوید تا یک هفته قبل از انتخابات رای سازمانی و حزبی اصول‌گرایان محمدباقر قالیباف است. اما درست یک هفته مانده به انتخابات محمود احمدی‌نژاد رای سازمانی اصول‌گرایی را پشت سر خود می‌آورد و برای پرواز از مرحله اول موفق می‌شود. در مرحله بعدی با هاشمی رفسنجانی به دور دوم می‌رود که حتی اگر به جای احمدی‌نژاد در سال ۸۴ محسن رضایی هم با رای سازمانی به دور دوم رفته بود، حتما طلسم عدم انتخاب خود را می‌شکست؛ چون هاشمی در آن سال‌ها هنوز به عنوان یک اصلاح‌طلب ژنتیک معرفی نشده بود و در برزخ پوست‌اندازی گرفتار بود و به مثابه‌ی یک دوزیست سیاسی نقش آفرینی می‌کرد.

هسته سخت قدرت ذائقه‌ی تنوع طلبی دارد. هیچ حذفی را اجازه بازگشت نمی‌دهد. موسوی، رفسنجانی، خاتمی، احمدی‌نژاد....

فعلا کاندیدای بسیج کننده جناح اصول‌گرا سعید جلیلی است. او را علم خواهند کرد با شعارهای سوپر انقلابی. در نهایت، چیزی در مایه‌ها و قامت حسین دهقان رئیس‌جمهور معقول‌تری خواهد بود. جلیلی در تحلیل نهایی محصول احمدی‌نژادیسم در ایران است و احمدی‌نژاد فعلا قرار نیست که به قدرت بازگردد به دو علت:

اول) اصل اساسی فلسفه سیاسی جمهوری اسلامی: رانده شده از قدرت دوباره بازنخواهد گشت.


دوم) ماموریتی که برای باند احمدی‌نژاد در نظر گرفته شده، چیزی نیست جز جایگزینی آنها به جای اصلاح‌طلبان در نقش یک اپوزیسیون خودی. جلیلی هم که آفریده احمدی‌نژادیسم است، پس محکوم به انتخاب نشدن. هر چند که عبدالرضا داوری سخن‌گوی جبهه یا دولت بهار سیگنال‌های جدیدی صادر می‌کند.


اصلاح‌طلبان هم نقش نخودی یا بی‌خودی را هم بگیرند برایشان کافی‌ست. اپوزیسیونی خوب است که اپوزیسیون باقی بماند. لازم باشد می‌تواند نقش افسر بهداری را هم بازی کند، اما تا زمانی که اجباری برای آن وجود ندارد چه کاری است؟! در انتخابات سال ۹۲ که ضرورت مذاکرات احساس می‌شد، طبیعتا نیاز به افسران بهداری هم به طور طبیعی امری ضروری بود.


نکته مهم دیگری که وجود دارد کارکرد این کاندیداهای تندروی گرم کننده تنور انتخابات است. نظام، آنها را در موقعیت چالش برانگیزی قرار می‌دهد. آنها پس از اینکه از سوی مردم گزینش نمی‌شوند و متوجه می‌شوند که بین مردم محبوبیتی ندارند، حس شکست عمیقی پس از ناکامی در انتخابات، روان آنها را آزرده‌ می‌کند و محصول این وضعیت می‌شود بازگشت بیش از پیش به دامان نظام سیاسی و تبدیل شدن به یارانی وفادارتر برای جریان اصول‌گرایی. طبیعتا برای گزینش به عنوان افسر زرهی لیاقت بیشتری هم پیدا می‌کنند.


قوه کلیدی‌ای چون قضائیه، یا شورای نگهبان قانون اساسی و امثالهم همان لشکر موتوریزه هستند. هیچ‌گاه اصلاح‌طلبان هم دم از اصلاح آنها نزدند، چون آنها هم خوب می‌دانستند که این خط‌شکنی‌ها به آنها نیامده است. گهگاهی نق‌هایی در مورد شورای نگهبان در هنگامه رد صلاحیت‌ها زدند اما قوه قضائیه هرگز. پس از بیست سال "نبرد صندوق‌ها" بدنه‌ی آش شعله‌قلمکار اصلاح طلبی به این نتیجه رسید که حالا صندوق آنچنان هم آش دهن‌سوزی نبوده اما آیا اصلاح‌طلبان شیفته خدمت که حتی به درد گرم کردن تنور انتخابات هم نمی‌خورند، به این نکته پی‌برده‌اند؟


فریبرز نعمتی

@tammollaat

فقر تخصص گرایی

        رجوع به گزاره‌ای در فلسفه هگل با مضمون ارتباط جنگ با فضیلت های انسانی، در بررسی جامعه این روزهای ایران می‌تواند سرنخی راهگشا باشد. تا شاید پاسخ معمایی را برای ما هویدا سازد. فقر تخصص‌گرایی  به عنوان یک عدم فضیلت که عدم توجه به آن در مختصات یک درد اجتماعی، فرهنگی و حتی فلسفیِ عمیق ریشه دوانده است. فقر تخصص گرایی سال‌های طولانیست  به طرز وحشتناکی مخرب بوده و ما بدون آگاهی از عدم حضور آن مفهوم در زندگی روزمره، دیریست که مشغول گذران دورانیم.

     هگل با مطرح کردن این موضوع که اغلب فضیلت های انسانی در زمان جنگ هویدا می شوند بحث مهمی را آغاز می کند که ما می توانیم با وارون کردن آن مفهوم به نکته مهمتری در ژرفای این گزاره دست یابیم. مفهوم فقدان فضیلتی مشخص در زمان جنگ و جستجوی علل آشکارنشدن این فضیلت( فضیلت مورد بررسی در این نوشته تخصص‌گرایی است) در کنش سیاسی ایرانی. با این فرض که انتخابات سال 96 جنگ میان دو نظام اندیشه در ایران باشد. 


اگر تخصص گرایی یک فضیلت باشد و انتخابات یک جنگ عقاید می توان به تبیین ارتباط آنها با کمک گرفتن از گزاره فوق الذکر نشست.


        فقر تخصص گرایی در ایران یکی از همان عدم هاست. یکی از عدم وجود فضیلت هایی که سال هاست در فقدان آن به سر می بریم و با کمال تعجب از فقدان آن نیز ظاهرا در رنج نیستیم. اما  در واقعیت یکی از اساسی‌ترین مشکلات پایه‌ای جامعه ایرانی است. این عدم درک از فقدان یک اصل مهم را می توان ذیل مفهوم "انحطاط تمدن و زوال اندیشه" طباطبایی نیز گنجاند. جایی که جامعه در آستانه تجدد هنوز نسبت به الزامات تفکر مدرن پرسش‌های جدی نمی تواند طرح کند، چون هنوز در مبانی اندیشه دچار مشکلی اساسی ناشی از توجه حداقلی به اندیشه و در مرحله بعدی عدم توجه به اندیشمند به عنوان گروه مرجع است. 

           برای ادامه بحث در سطحی عملی و ملموس نگاهی به آشفته بازار مردم ساخته(به مدد شبکه های اجتماعی) و سیستم ساخته (به مدد تصدی حاکمیتی بر رسانه های سنتی)در کارزار انتخابات سال 1396 ریاست جمهوری ایران موردی قابل تامل است. با نگاهی به نظام تولید آگاهی  و در مرحله بعدی آگاهی تولید شده، متوجه فقدان مرجعیت اندیشه  و تخصص می شویم. مشخص نیست که این سیستم آگاهی بخشی کاذب از سوی چه کسانی در هر دو جبهه و به کدامین سو در حرکت است. تنها مسیر قابل شناسایی چیزی نیست جز ساخت آشفته بازار آگاهی در رقابتی گلادیاتوری. 

         بدین منظور به جمعیت مصرف کننده این آگاهی تولید شده در میدان انتخابات نگاهی کنیم به نتایج قابل توجهی می رسیم. 


جمعیت ایرانی درگیر کارزار انتخابات را در این مقال به سه گروه اصلی تقسیم می کنیم:

گروه اول: گروه معتقد به سیستم و رای ده

گروه دوم: گروه منتقد به  سیستم و رای ده

گروه سوم: گروه منتقد به سیستم و رای نده


      در بررسی مرجعیت اندیشه در میان این گروه ها، بر خلاف تصور  اولیه اتفاقا گروه اول دارای مرجعیتی در نظام اندیشه خود هستند. هر چند که این مرجعیت  ساختی ایدئولوژیک دارد و با اتکا به آن قطب نمای ایدئولوژیک حرکت خود را در مسیری مشخص ادامه می‌دهد. مشخصه اصلی گروه اول عدم وجود اندیشه مشخص اما وجود اندیشمند مشخص است. رابطه بدنه با مرجعیت اندیشه رابطه تقلیدی یا رابطه اعتقادی است. اندیشمند می اندیشد و سایرین به او اقتدا می کنند.

وضعیت گروه دوم:  اندیشه مشخص  با مرجعیت اندیشه متکثر و  کاتوره‌ای. این جمعیت رابطه مشخصی با مرجعیت اندیشه خود ندارد ولی به صورت شهودی از اندیشمند متخصص پیروی می نماید. اما چون در اندیشه‌ورزی مسیر مشخصی در ارتباط با اندیشمندان طی نمی کند در وضعیت کج دار و مریزی پیش می رود. برای مثال تحلیل مشخصی تا آخرین لحظه از میزان مشارکت اجتماعی این گروه در پدیده مورد بررسی ما یعنی "انتخابات" وجود ندارد و تا پایان ساعت رای‌گیری وضعیت آرایشی این گروه اجتماعی مشخص نیست. با یک تکرار می کنم می تواند تمام انرژی انباشت شده خود را تخلیه نماید.

وضعیت گروه سوم: برداشت شخصی نگارنده از تنوع جمعیتی آن به صورت زیر است. از اتحاد چهار گروه جمعیتی؛ خود روشنفکر پنداران، خود کم‌پنداران، خود بیش‌پنداران و قهرکنندگان هستند. دید غالب گروه سوم این است که گروه دوم بازی خوردگانی هستند که در توهم بازی کردن گرفتارند. اندیشه مشخص و مرجعیت اندیشه مشخص در این گروه قابل مشاهده نیست و وضعیتی نابسامان را از فرط بی عملی اطراف خود تنیده اند. این گروه اندیشه خود را با نفی تمام اندیشمندان، زمانی که آنها را به سوی کنشی خاص دعوت می نمایند تعریف می کند. اعتمادی به مرجعیت اندیشه ندارند اما  تحلیل‌های خاص خود را از تفسیرهای سلیقه‌ای که از اندیشمندان مرجع داشته‌اند را صاحبند.

   مشکل اصلی هر سه گروه ایرانی و در نتیجه کلیت جامعه ایرانی فقر تخصص گرایی است. به عبارت دقیق تر امکان ردیابی مرجعیت اندیشه در گروه های ایرانی به شدت مشکل و گاه ناممکن است. عدم درک دقیق از مشخصات ساخت یک تصمیم آگاهانه که باید بر مبنای سال ها اندیشه ورزی باشد در میان ایرانیان مفهومی ناشناخته است. مشکل خود تحلیل گر پنداری و عدم توجه به پیام های مخابره شده از سوی نخبگان جامعه و بی توجهی به آن رهنمودها و فراتر از آن به سخره گرفتن این اندیشه ها موضوعاتی است که اندیشمند ایرانی برای چاره جویی  در راه درمان آن بایستی کوششی بسیار نماید. چون بدون توجه به ساخت سرپل هایی میان نظام تولید اندیشه و جامعه مصرف کننده اندیشه، به نظر تلاش نخبگان در راه تولید اندیشه بدون کسب جایگاه مرجعیت اندیشه، آب در هاون کوبیدنی بیش نخواهد بود.

          عدم توجه به پیام های نخبگان و نبود پدیده حرف شنوی از اینان در میان جمعیتی که باید مصرف کننده اندیشه باشد مسئله اصلی جامعه ایرانی است. زمانی که گروه اول و دوم چشم ها و گوش ها را بسته و دهان را به فریاد گشوده اند و گروه سوم هر سه را بسته اند و هاج و واج به اطراف می نگرند، وظیفه اندیشمند ایرانیست که توجه به این مسئله را، یعنی فقر توجه به تخصص را اولویت کار خود قرار دهد.  


پی نوشت: در تاریخ 96/04/31 نظر سنجی موسسه ایپو زیر نظر دکتر قاضیان منتشر شد. نکته جالب این بود که طبق این نظرسنجی% 2.2 ایرانیان برای تصمیم گیری در انتخاب نامزد اصلح به نظر تحصیل کرده ها استناد کرده بودند، که به نوعی فقر تخصص گرایی را می تواند تایید کند. از طرفی شاید بتوان گفت تعداد کثیری از %56 درصدی که خود برای انتخاب شان تصمیم گرفته بوده اند از تحصیل کردگان و متخصصان بوده اند، به دلیل تعداد بالای فارغ التحصیلان دانشگاهی در ایران!!!



ترامپ آخرین وسترن

قطار ابتذال در دموکراسی نهایت صبحگاهان با کشیدن سوتی بلند به ایستگاه نهایی رسید. کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۶ آمریکا پس از ماه ها از خجالت هم درآمدن بالاخره به ایستگاه نهایی رسیدند. انواع درفشانی های کلامی  بی‌مانند از سوی دو طرف کارزار انتخاباتی در راستای رسوایی فرهنگ آمریکایی به زبان آمد. مسئله به قدری جدی بود که بدون ملاحظه حتی حضور میهمانان و آبروداری حداقلی در سودای قدرت، با نقاب شفافیت منزجر کننده، برای کسب قدرت تلاش نمودند.

امروز روزی بود که اقلیت‌ها، هم‌جنس‌گرایان، مهاجران، فقرا و زنان قبل از رسیدن قطار به ایستگاه استخوان‌هایشان زیر چرخ های فولادین قطار ترامپ له شد. این قطار که ازمصالحی سه گانه ساخته شده است بر روی سه مسئله تاکید داشت که عبارت بودند از: اول)  استراتژی جنوبی ( انگشت نهادن بر روی شکاف نژادپرستی)، دوم) جنگ‌های فرهنگی( بحث های مرتبط با نقاط قوت دموکرات‌ها) و سوم: آرمان‌های کارگر فراموش شده یقه آبی عصر سرمایه‌داری صنعتی. ترامپ توانست با بنا نمودن پویش انتخاباتی خود بر این سه موضوع پیروز بر عده‌ای از پیش باخته شود. از پیش باختگانی به نام سیاست‌گذاران حزب دموکرات که سندرز را در سودای کسب قدرت و منافع سرمایه‌داری مالی به نام تدبیر قربانی کردند. دموکرات‌های تصمیم‌ساز این نکته را متوجه نبودند که صدای تغییر واقعی اگر سندرز بود، هیلاری نماد سکون و جاماندن در آریستوکراسی اشرافیت حزبی بود. در عوض ترامپ صدای دجال و شاید آخرین وسترن باشد که باید نشست و دید. او صدای پای تغییر و صدای یک نه بزرگ به سیستم سرمایه‌داری مالی آمریکایی‌ست. گونه‌ای از سرمایه‌داری که لیبرالیسم سیاسی را تحت سلطه لیبرالیسم اقتصادی پوچ کرده است.

اگر سرمایه‌داری را در تاریخ تکاملی آن به چهار دوره: سرمایه‌داری بازرگانی، سرمایه‌داری صنعتی، سرمایه‌داری مالی و سرمایه‌داری اطلاعات و دانش (دیجیتال) تقسیم‌بندی کنیم، به نظر می‌رسد آنچه که در آمریکا اتفاق افتاد نزاع میان سرمایه‌داری صنعتی و سرمایه‌داری مالی با کاتالیزوری سرمایه‌داری مبتنی بر دانش(دیجیتال) بود. از اوایل دهه نود میلادی تا به امروز آمریکا در مرحله پوست‌اندازی  برای  ورود به عصر سرمایه‌داری دیجیتال شده است. در مفاهیم تافلری همیشه نوید ظهور این سبک سرمایه‌داری جدید در تاریخ تکاملی آن مژده داده شده است. اما در نزاع میان سرمایه‌داری مالی و سرمایه‌داری دیجیتال این بار ابتکار عمل با سرمایه‌داری دیجیتال بود. سرمایه‌داری دیجیتال  با اعتماد بیش از حد به روند تاریخ تکامل  سیاسی و پیش‌بینی پیروزی نهایی خود بر سرمایه‌داری مالی  در سال‌های آینده با واکشی پیاده نظام و آخرین بازمانده‌های سرمایه‌داری صنعتی توانست میخ محکمی را بر تابوت سرمایه‌داری مالی بکوبد تا در آینده‌ای نه چندان دور رقیب سنتی‌تر را نیز آسان‌تر از سر راه بردارد. کل داستان نزاع درون خانواده سرمایه‌داریست. ترامپ در گروه‌بندی سرمایه‌دارانه پیوندهای عمیقی با سرمایه‌داری صنعتی مبتنی بر تولید به عنوان یک پیمانکار ساختمانی و سازنده مسکن و از سویی با سرمایه‌داری دیجیتال به عنوان یک شومن سیاسی دارد.

ترامپ هر اندازه هم که نامحبوب برای جهانیان باشد نباید فراموش کنیم که توانست یک تنه دو حزب دموکرات در اوج اقتدار و انسجام حزبی و جمهوری‌خواه چند تکه را در مقابل چشم‌های همگان شکست دهد و خود را بر سیستم دوران گذار سرمایه‌داری مالی تحمیل نماید. او خود از نسل سرمایه‌داری صنعتی است و توانست به عنوان آخرین وسترن در میان ناباوری ها، لشکر کارگران سفید پوست را متحد نماید.

انتخابات هشتم نوامبر یک نظرسنجی بود. در کل هر انتخاباتی یک نظرسنجی است. با این تفاوت که نظرسنجی آخر است و جدی ترین. این نظرسنجی نهایی یک پیام واضح داشت و آن چیزی نبود جز اعتراض به سرمایه‌داری مالی. 

در علم مهندسی کنترل مفهومی به اسم فیدبک وجود دارد. فیدبک پدیده‌ایست برای مدیریت عملکرد سیستم. فیدبک سیستمی است موازی سیستم اصلی اما در خلاف جهت  عملکرد سیستم اصلی عمل می کند. وظیفه فیبدک این است که مانع خروج سیستم از قطار اعتدال شود. یکی از نکات حساس و پیچیده ای که در ذات تحلیل فیدبک در سیستم‌های اجتماعی اقتصادی مستتر است توجه به انتهای سیستم فیدبک است. با حرکت معکوس در طول تاریخ سرمایه‌داری در می‌یابیم سرمایه‌داری دیجیتال برای حذف یا تعدیل سرمایه‌داری مالی انتهای فیدبک را به آخرین بازمانده‌های سیستم سرمایه‌داری صنعتی متصل نمود تا با استفاده از آخرین وسترن و روح حماسی مستتر در سرمایه‌داری صنعتی‌، اما هر چند مبتذلانه ترامپ، سرمایه‌داری مالی را افساری محکم و نمادین زند. در کتاب "دیالکتیک روشنگری" فیلسوف آلمانی تئودور آدورنو گفته بود:"پس از آشویتس( اشاره به زنده سوزاندن انسان‌ها در آلمان هیتلری ) شعر سرودن جنایت است."  اشاره آدورنو به این است که چگونه قباحت جنایت می‌تواند تا بدین حد برای بشریت فرو ریزد و بشرِ قبیح جانی شود. اما امروز با بازگشت به سخن آدورنو باید گفت: پس از ترامپ سیاست‌ورزی در آمریکا قالبی دیگر خواهد یافت. سرمایه‌داری مالی سیستم را به جایی رسانده است که در تراکم بی‌مانند نخبگان در سرزمین رویاها دوگانه انتخاب، بد و بدتری است به نام ترامپ-کلینتون!!!

برخی از فعالین ایرانی عرصه سیاست پسابرجام بدین نتیجه رسیده‌اند که معامله با تاجر معامله‌ای پرسودتر از معامله با سیاست‌مدار خواهد بود. با شنیدن این جمله یاد یورگن هابرماس فیلسوف دیگر مکتب فرانکفورت می افتم که تاکید بر این نکته می نماید که کنش متقابل نیازمند پذیرفتن حداقلی از رسوم بازیست. حال باید دید تاجر(ترامپ) که نشان داده اعتقادی به قواعد پذیرفته شده بازی به مانند سیاستمدار(اوباما) ندارد آیا شریک خوبی برای معامله خواهد بود؟ یا به رسم این روزهای بازار ایران داشته‌های ایران را با اصدار چک‌های بلامحل بالا خواهد کشید. با اینکه امثال سناتور مک‌کین جمهوری‌خواه و کاندید اسبق جمهوری‌خواهان برای ریاست جمهوری، بشریت را با اشاره به سازوکارهای تحدید و محدود کننده قدرت در آمریکا دلداری می دهند، اما در روزهای آینده خواهیم دید که اگر این تاجر بخواهد در اندازه‌های آن کشاورز تگزاسی (جورج بوش پسر) ظاهر شود چه حوادث هولناکی در انتظار است. امیدوارم که تاجر فقط برای فروش کالای خود دست به ساخت برندی هولناک چون ترامپ زده باشد و نه برای ترامپیزه کردن سلیقه و زندگی مشتریان. ترامپ با شعار بازگرداندن اقتدار به گروه‌هایی در آمریکا پیروز انتخابات شده است که خود را تحقیر شده به دست سیاستمدار(اوباما ) می‌پندارند. تعریف این اقتدار نزد ترامپ چیست؟ ترامپ با شعار احیای سرمایه داری صنعتی پیروز شده است. تصور او از این احیا چیست؟ ترامپ با شعار تغییرات در سیستم امروز آمده است. تصور او از این اصلاح و تغییر چیست؟ پاسخ این سه سوال را در ماه ها و سال های پیش رو خواهیم دید. 


پی‌نوشت چهار سال بعد ۲۰۲۰:

 چهار سال از روزهایی که این یادداشت منتشر شد می‌گذرد. ترامپ کلیشه سیاست‌مدار مبادی آداب را همچنان در هم می‌شکند. طبق پیش‌بینی چیزی از برجام باقی نمانده. اقتدار آمریکایی به مفهومی مضحک تبدیل شده. وضعیت طیف سرمایه‌داری صنعتی بهتر شده. چین به شکل عریان‌تری وارد عرصه رقابت شده. رمز ارزها به شدت سرمایه‌داری مالی متمرکز را تهدید می‌کنند و میل به توزیع قدرت کنترل مالی دارند. ترامپ تغییری که در سیستم آمریکایی داده و ملموس است، حذف عقلانیت از سیستم آمریکایی و جایگزینی آن با نوعی از الیگارشی رفاقتی‌ست. ترامپ، پنس، پمپئو و رفقا... امروز بازیگران اصلی کنگره، سنا، تینک تنک‌های متنوع و دیگر نهادهای مشورتی نیست بلکه همین رفقا و تصمیم‌های خلق‌الساعه است.

آغاز سو سوی خاموشی برای هاله دکتر

      پس از بازگشت رئیس جمهور روحانی از سرزمین هاله نور دیدگان، طبق معمول هر ساله سفر روسای جمهور به آن سرزمین، پیچ و تاب رقابت های ریاست جمهوری 96 وارد فاز جدیدی شد.

به واقع وقوع رویدادهای دوگانه ای که در تعبیر هگلی به دوگانه تراژیک-کمدی از آنها تعبیر می شود در تاریخ کشور ما کم نبوده و نخواهد بود. روایت است که در انتخابات ریاست جمهوری دوره اول، بنی صدر در حرکتی زیرکانه قبل از کاندیداتوری رسمی برای تصدی  مقام ریاست جمهوری طبق معمول آن سال ها به دیدار امام امت می رود. پس از خروج از منزل امام خمینی در یک حرکت هماهنگ شده عده ای از خبرنگاران خودی به صورتی کاملا خودجوش!!! در آن مکان هبوط می نمایند و سوالی از بنی صدر پرسیده می شود! آیا شما کاندیدای مقام ریاست جمهوری خواهید بود؟ بنی صدر می گوید بلی !!! در آن جو سیاسی چنان وانمود می شود که بنی صدر با هماهنگی در آن جلسه کاندیدای ریاست جمهوریست. حال پس از گذشت سال ها همان اتفاق در آستانه تکرار  بود. محمود احمدی نژاد به کارگردانی مشاورانش در همان شرایط بنی صدر قرار می گیرد غافل از اینکه این بازیگر آن بازیگر نبود و این دوره آن دوره و فراتر از آن نمایش کارگردانان به غایت ضعیف تر. 

   امروز که می دانم دیگر خبری از معجزه هزاره سوم حداقل در میان مدت نیست خوشحالم؛ چون دیگر لازم نیست ساعت ها وقت پر ارزش زندگی خود را صرف قانع کردن اشتیاق مظلومانه و ناآگاهانه ناشی از استیصال اقتصادی مردمی کنم که بی صبرانه لحظه شماری برای نجات خود به دست همان ناجیانی می کردند که خود معمار کبیر این نابسامانی های سیستماتیک اقتصادی برای آنها بودند. خوشحالم برای زندگی جوانانی که قرار بود در دوئل به سبک انگلیسی برای اعاده حیثیت و تسویه حساب سیاسی با کسی وارد رقابت شوند که معلوم نبود در کدامین قدم از ده قدم برای شلیک، اسلحه اش را از غلاف بیرون می کشد. خوشحالم که فانتزی بازی سیاسی این بار حتی در لباس اعلمی و تاجزاده که منادی حق کاندیداتوری برای محمود احمدی نژاد شده بودند، امروز دست خالی است. گاهی دوستان دلسوز ما غافل از این نکته هستند که در دموکراسی فرصت بازی برای بی وفایان به سازوکار دموکراتیک در نظر گرفته نشده است و این قاعده ای است که مقدم بر استثناست. برادران در هیچ یک از کشورهای توسعه یافته این گیتی برای هر که از راه می رسد فرش قرمز ریاست جمهوری به بهانه پاس داشت حقوق شهروندی پهن نمی کنند، تا اگر از میان آتش دموکراسی و انتخابات قرار بر پر گشودن ققنوسی بود، این آتش آن آتشی نبود که از خاکسترش ققنوسی برخیزد. خوشحام برای رویاهای برباد رفته کسانی که چرتکه ها را بابت دویست وپنجاه هزار تومان یارانه دکتر به صدا در آورده بود و مشغول خرید پارچه برای دوختن کیسه بودند....

اما حقیقت ماجرا این است که تحلیل سیاسی قابل پیش بینی به وقوع پیوست. 

در پایه ای ترین تحلیل،  مکانیسم سیاسی جمهوری اسلامی ایران تاکنون امکان بازگشت دوباره به یک شخصیت سیاسی آن هم به مقام ریاست جمهوری را نداده است. بنا به دلایلی در فلسفه سیاسی این نظام.

دوم) تجربه ناکارآمدی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بی سابقه ای که کشور را در آستانه فروپاشی قرار داده بود.

سوم) لحظه شماری اکثریت نخبگان سیاسی در تمام جناح ها برای اتمام دوران ریاست جمهوری ایشان در دوره قبلی 

چهارم) عدم پیش بینی پذیری شخصیت آقای احمدی نژاد و طرفداران. حرکت های هیجانی و احساسی این گروه که با توجه به نفوذ آنها در دستگاه امنیتی کنترل آنها را تا حد عدم امکان پیش می برد به مانند حادثه سفارت عربستان

پنجم) داشتن مخالفان قوی در گفتمان  درونی اصول گرایی مانند لاریجانی ها، توکلی ها و ...

ششم) داشتن اتهامات اقتصادی بسیاری از مدیران رده بالا و رشد فساد سیستماتیک در بدنه دولت.

و بسیاری علل دیگر دلایلی بودند که دکتر را در سودای سیمرغ ناکام گذاشتند.

هر چند که دکتر در همان نامه انصراف خطاب به رهبری پویش انتخاباتی خود را برای ریاست جمهوری1400 کلید زد، اما بایستی بداند که مردم ایران در فراموش کردن ید طولایی دارند و آن عده که امروز برای او خیز برداشته بودند در انتخابات 1400 یقینا دل در گرو معشوقی دیگر خواهند داشت. به باور نگارنده احمدی نژاد با تحمیل هزینه های بسیاری بر امنیت ملی کشور بازنده انتخابات پای صندوق های رای می شد، اما به دلایلی که بیان شد خوشحالم از اینکه این اتفاقات با حداقل هزینه بود.