افکار پشت چراغ قرمز

افکار پشت چراغ قرمز

تاملات گهگاهی فریبرز نعمتی telegram: @tammollaat
افکار پشت چراغ قرمز

افکار پشت چراغ قرمز

تاملات گهگاهی فریبرز نعمتی telegram: @tammollaat

وقتی همه خود را به خواب زدند!

در روزهای اول ظهور مجدد طالبان، دکتر زیباکلام عکس کودکان بی‌گناهی را که در کلاس‌های درس مشغول تحصیل بودند در صفحه اینستاگرام خود به نمایش گذاشته بود و می‌گفت:

"اینها کسانی هستند که افغانستان را از دست طالبان نجات خواهند داد."

یاد خوش‌ خیالی قیصر ویلهم دوم افتادم که در هفته اول ماه اوت، زمانی که سربازان آلمانی عازم جبهه‌های نبرد جنگ جهانگیر (جهانی) اول بودند گفته بود:

"پیش از ریختن برگ‌ها به خانه برمی‌گردید..."

و چه زود هم برگشتند! چهار سال طول کشید و پایان ماجرا شکست قیصر بود.

افغانستان در حال فرو رفتن به چاه ویلی است که نجات آن ملت از این وانفسا کار این کودکان مظلوم نخواهد بود. تاریخ نشان داد که ارتشی به عظمت ارتش ایالات متحده لازم بود تا برای بیست‌سال، بساط ارتجاع طالب‌ها برچیده شود و در بهترین حالت زیر پوست شهر کمی به محاق روند.

در ماه‌های اخیر بازی‌های پیچیده‌ای رقم خورد که از دست این کودکان برای خنثی‌سازی آنها کاری برنمی‌آمد. برای نمونه چندی پیش ویدئویی از مراسم نماز هیئت دولت در افغانستان دست‌به‌دست می‌شد که نشان می‌داد موشک‌های کاتیوشای طالبان اطراف ارگ ریاست‌جمهوری اصابت می‌کنند و اشرف غنی تزلزلی از خود نشان نمی‌دهد. عبدالله عبدالله لحظه‌ای به خود لرزید اما غنی به هیچ وجه واکنشی نداشت. صحنه‌ای را برای رسانه‌ها ساخته بودند که ناظران حتی لحظه‌ای‌ نتوانند در باب توطئه‌ای کثیف درنگ کنند. مردم به خواب ناز باشند و به امیدِ اشرف غنی در حالی که او با چشم‌هایی بیدار و نمایش عدم تزلزل، پاسدار آنها باشد. غافل از آنکه اشرف غنی و باند فاسد او مطمئن بودند که آن تیرهای کاتیوشا به ارگ ریاست‌جمهوری اصابت نخواهند کرد و همه آن ژست‌ها نمایشی برای دوربین‌ها بوده است. همان مردان پولادین اراده که از تیرهای کاتیوشا نترسیده بودند همگی از ترس جان فرار کردند و عبدالله عبدالله که به خود لرزید در انتظار طالب‌ها در کابل ماند! ترسوها شجاع‌ترین مردمان زمان خود بودند.

امروز یاد سپاه محمدشاه قاجار افتادم که پشت دروازه‌های هرات برای بازپس‌گیری‌اش خیمه زده بود و انگلیسی‌ها این لشکرکشی را به شکستی تمام عیار برای ایران تبدیل کردند.

هر زندگی‌ای که امروز در افغانستان فرو می‌پاشد و آهی از آن بلند می‌شود و هر خونی که بر زمین ریخته می‌شود، دست انگلیسی‌ها تا مرفق در آن آغشته است. به بلندای تاریخ از آن روزی که هرات در محاصره قشون قاجار بود و ماموران اطلاعاتی بریتانیا همچون کولونی با نام "ملا مومن" و پاتینجر با نام "سیدعلوی" علیه سپاه ایران مشغول توطئه بودند. شاید سال‌های بعد بفهمیم اشرف غنی با یک نام مستعار انگلیسی برای مثال "ویلیام" معذوری بوده است برای انجام یک ماموریت.

سال‌های حضور مستقیم و غیرمستقیم آمریکایی‌ها در افغانستان به تعبیر آل‌احمد ملغمه‌ای از خدمت و خیانت بود.

بخش خیانت، آن تخم حرامی بود که برژینسکی مشاور امنیت ملی کارتر سال‌ها قبل از حضور نیروهای آمریکایی‌ در آن کشور، کاشت. سال‌هایی که مربوط به جهاد با روس‌ها بود. زمانی که مدارس حقانی را در پاکستان رونق بخشیدند تا ربات‌های انسان‌نمایی با نام طالب را تولید نمایند برای کشتن نیروهای اتحاد جماهیر شوروی و...

بخش خدمتِ حضور آمریکایی‌ها، تغییر تصویر افغانستانی‌ها در ذهن اهالی دنیا بود. افغانستانی‌ای که در اذهان، تنها هنرش آجر چیدن و بنایی بود، تبدیل شد به افغانستانیِ شاعر، نویسنده، خواننده، اندیشه‌ورز و زنان پیش‌رو و مردان آگاه. کار به جایی رسیده بود که زنان ایرانی به حال زنان افغانستانی غبطه می‌خوردند. زنانی که در پست‌های بالای وزارتی و وکالتی با آزادی‌های بیشتر اجتماعی می‌زیستند، حتی قاضی شده بودند. چه تلخ است پاک کردن این تصویر! کاش این تصویر هیج‌وقت ساخته نشده بود. اگر از مردم کوچه و خیابان ایران بیست سال پیش می‌پرسیدند افغانستانی کیست؟ اشاره به شایعه‌هایی می‌کردند که چهار کارگر افغانی در جایی تجاوزی کرده‌اند یا آدمی را کشته‌اند. منصف‌های‌مان می‌گفتند: "اگر اینها نبودند خرابی‌های جنگ ساخته نمی‌شد یا شومینه‌کارها و گچ‌برهای قابلی هستند"؛ خلاصه دلی برای‌شان غصه‌دار نمی‌شد. افغانستان حال انسانی را دارد که از کابوسی وحشتناک بیدار شده بود و امروز متوجه شد که نباید بیدار می‌شد چون بیداری طولانی مدت او ممکن بود دردسری باشد برای تاجران خواب در منطقه.

همان‌طور که انگلیسی‌ها هنگام آن خیانت تاریخی فقط نگران آن بودند که کت‌های قرمز یا شلوارهای سفید سربازان امپراطوری مبادا در خاورمیانه آلوده شود و خون‌هایی که بر زمین می‌ریزند روی آن شلوارهای سپیدشان نپاشد، جامعه جهانی نیز امروز همگی گناهکاران تاریخ‌اند و تاجران خواب؛ آمریکا جهان‌خوار بود شما چه؟ شماهایی که در عکس گرفتن با این ربات‌های انسان‌نما و آدمکش از سر و کول هم بالا می‌رفتید. شما دویست و اندی کشور عضو سازمان ملل فراموش نکنید که اینها ملتی در عین مظلومیت بودند و فرماندهان‌شان آنها را فروختند و شما حاکمان سیاسی، آن را به تنفیذ نشستید.

شاید معجزه جهان‌خواران بود که از ملتی فراموش شده توانستند عده‌ای روشن‌اندیش و نیک‌فکر پدید آورند. طالبان در افغانستان بی‌ریشه نیست، اما ریشه داشتن همیشه دلیل بر حقانیت نیست، حتی اگر جنبش اصیلی در میان جمعیتی قابل توجه باشد.


فریبرز نعمتی

@tammollaat

ایران-آمریکا-تعادل ناپایدار

اگر بر این تصور باشیم که ایران و آمریکا روابط حسنه‌ای خواهند داشت به نظر می‌رسد دچار خوش‌بینی مفرط شده‌ایم. حالِ کسی را داریم که به زور می‌خواهد معامله‌ای را جوش دهد در حالی که از مختصات این بده و بستان سیاسی تصویر واضحی در ذهن ندارد.

یک بار کلّاش منهتن (ترامپ) گفت:

ایرانی‌ها در اکثر جنگ‌ها شکست خورده‌اند، اما در اکثر مذاکرات پیروز بوده‌اند!

به خیال خود داشت ایرانی‌ها را باد می‌کرد تا بنشاندشان پای میز مذاکره!

بعد از شنیدن این جمله هر چه تاریخ را مرور کردم خاطرم نیامد ما چه مذاکره‌ای را برده‌ایم. احتمالا دولت‌مردان و دیپلمات‌های ما هم زمانی که این گزاره پوچ را شنیدند با تعجب یک‌دیگر را می‌نگریستند. چند شکست اساسی در تاریخ خورده‌ایم اما انصافا تعداد بردهای‌مان در جنگ‌ها بیشتر از باخت‌های‌مان بوده... مثلا در سده‌های اخیر در جنگ با عثمانی‌ها که انصافا امپراطوری قدرت‌مندی داشتند، کارنامه قابل قبولی داشته‌ایم. در حالی که عثمانی‌ها پدران سیاسی ترامپ، یعنی همین اروپایی‌ها را حسابی قیچی کرده بودند. یکی دو شکست از روس‌ها را هم حساب کنیم دیگر شکست آنچنانی در جنگ‌ها نداشته‌ایم. قادسیه و نهاوند هم که جنگ نبودند، تسلیم کردن حاکمیتی فروپاشیده بودند.

اما به یقین می‌توان گفت مذاکره‌ای نیست که ما برده باشیم. مذاکرات مک‌فارلین را مرور کنید، روند مذاکرات یک بی‌نظمی تمام عیار است. مذاکرات قطعنامه ۵۹۸ هم زمانی انجام شد که ایران در تحلیل نهایی به این نتیجه رسیده بود که جنگ می‌بایست پایان یابد و فرصت‌های پیشین را که می‌توانست منجر به مذاکراتی دیپلماتیک شود از دست داده بود. برجام هم که یک توافق بدون پشتوانه حقوقی از طرف آمریکایی‌ها بود، بعدها متوجه شدیم بخیه‌ای روی آب زده بودیم و خود خبر نداشتیم. در بیشتر مذاکرات دیپلماتیک، ما ایرانی‌ها دچار خطای منطقی "سفسطه قمارباز" هستیم. به حدی بازی را ادامه می‌دهیم که حسابی خود را گرفتار بدترین وضعیت ممکن در مذاکرات نماییم. در نهایت هم، همه چیز را واگذار می‌کنیم و بیرون می‌آییم. چون زمانی که دست‌مان پر است آنقدر بدبازی می‌کنیم تا کامل دست‌های‌مان خالی شود.

در کل این نکته مهم است که ما مذاکره‌کننده‌های خوبی نیستیم اما جنگ‌جوهای متوسط به بالایی هستیم.

ترامپ هم در قامت یک سیاست‌مدار ناشی اطلاعات حداقلی از فرهنگِ سیاسیِ ایران نداشت. دروغی که خود ساخته بود را باور هم کرده بود. او اگر متوجه می‌شد که در ظاهر باید جلوی ایرانی‌ها کوتاه بیاید و در باطن زورگویی کند، یعنی آن روح حماسی ما را تحریک نکند، حتما در برنامه خود موفق می‌شد و شانس موفقیت بسیار بالاتری داشت تا اینکه در ظاهر و جلوی دوربین بخواهد تهدید کند و در پشت پرده امتیاز دهد.

هنری کیسینجر در صفحات اول کتاب "نظم جهانی" صلح آمریکایی را به اختصار در شش فاز مدل‌سازی می‌نماید که عبارتند از:

فاز اول، یک صلح آمریکایی زمانی به وقوع می‌پیوندد که طرف مقابل صلح، یک شکست‌خورده کامل باشد. در این استراتژی(استراتژی ترومن) از یک شکست‌خورده کامل است که می‌توان دوست ساخت اما از کشوری که از پا درنمی‌آید نمی‌توان یک دوست تمام عیار ساخت. تحریم‌های اعمال‌شده به ایران در سال‌های اخیر سخت‌ترین نوع تحریم‌هایی بوده که تاکنون علیه کشوری اجرا شده و به جرات می‌توان گفت هیچ کشوری در دنیا نمی‌توانست مقابل این حجم از فشار ایستادگی نماید، گذشته از اینکه این ایستادگی به چه قیمتی پای مردم آن کشور نوشته شده باشد. ایران در وضعیتی است که اگر می‌خواهد وارد فرآیند صلح شود می‌باید قبل از اینکه کارت‌های بیشتری را از دست دهد و جنگ بُرده را به باخت تمام عیار تبدیل کند، مسئله را یکسره نماید. زیرا کشوری در قواره ایران اکنون به مشکلات زیرساختی برخورد کرده، با این پیامد که حتی قادر به مدیریت وضعیت برق، آب و گاز خود هم نیست یا اینکه راه دوم را انتخاب کند و به سمت چالش‌هایی با نتایج نامعلوم پیش رود.

در فاز دوم از دیدگاه کیسینجر کشوری می‌تواند با آمریکا وارد صلح شده باشد که در قانون‌ها و هنجارها از آمریکا پیروی نماید. در یک کلام دارای وحدت نظر با آمریکا شود. منظور از قانون‌ها و هنجارها این نیست که در عربستان با شمشیر در راستای اجرای حد اسلامی گردن شخص را نقش خیابان نکنند، بلکه طرف مقابل صلح بایست قانون‌ها و هنجارهای نظم جهانی را پذیرا باشد.

در فاز سوم صلح زمانی مستحکم‌تر می‌شود که نظام اقتصادی-سیاسی لیبرال در آن کشور به معنای واقعی و نه کاریکاتوری یا گزینشی انتخاب و اجرا شود. برای مثال لیبرالیسم اقتصادی منهای لیبرالیسم سیاسی اجرا نشود.

در فاز چهارم کشوری که می‌خواهد دوست آمریکا باشد نباید میلی به کشورگشایی داشته باشد و حتی اگر لازم شد خلع سلاح شود. الگوهای صلح اروپایی و جنوب‌شرق آسیایی و موارد مشابه مبین این رویکرد هستند. در این الگو آمریکا امنیت را تضمین می‌نماید و آن کشورها متعهد می‌شوند در مقابل این امنیت تضمین شده از نقشه سیاسی-اقتصادی بانک جهانی پیروی نمایند. یعنی یک بازی برد-برد را برای طرفین ماجرا رقم زنند.

در فاز پنجم این صلح باید منتهی به یک رابطه احساسی بین دو کشور شود. یعنی این صلح را نمی‌توان در مراسم‌های مذهبی-سیاسی با مرگ‌برآمریکا ادامه داد. یا باید مرگ‌برآمریکا و سویه‌های ضد امپریالیستی ماجرا را حفظ کرد یا باید امپریالیسم به لیبرال دموکراسی تغییر نام دهد و نیمه‌ پرلیوان دیده شود تا بخش‌های خالی.

در فاز ششم الزامی است که دولت دموکراتیک در آن کشورها نهادینه شود. البته دموکراتیک نه به مفهوم آزادی سیاسی برای شهروندان، بلکه دموکراتیزاسیون به مفهوم عدم قابلیت پایداری در ایدئولوژی حاکم. به مفهوم دقیق‌تر جابجایی دولت‌ها و گردش نخبگان به منظور جلوگیری از تشکیل هسته سخت ایدئولوژیک در نظام‌های سیاسی که ممکن است ضدآمریکایی هم باشند.

نتیجه اینکه چون پذیرفتن حتی یکی از این بندها از سوی ایران تقریبا نزدیک به ناممکن است، پس صلح ایرانی-آمریکایی یک تعادل ناپایدار خواهد بود. شرایط دولت ترامپ برای صلح، معروف به "دوازده شرط پمپئو" تنها دو فاز از فازهای شش‌گانه صلح را در برمی‌گرفت (فازهای چهارم و ششم) در حالی که یک صلح پایدار دارای شش فاز مجزاست. دولت اوباما به دنبال تحقق ترتیبی این فازها بود، حسن روحانی هم در عهد شباب ریاست‌جمهوری صحبت از برجام‌های دو، سه و حتی بیشتر می‌کرد. دولت ترامپ به دنبال تحقق جزئی این فازها و دولت بایدن به دنبال تحقق همزمان فازهای شش‌گانه است.

فریبرز نعمتی

@tammollaat

بلاتکلیفی بزرگ و استراتژیِ دفاعِ "هندی‌شاه"


بلاتکلیفی بزرگ و استراتژی دفاعِ "هندی شاه"


قسمت اول: بلاتکلیفی بزرگ


روایت است...

 احمد کسروی در یکی از سخنرانی‌هایش حوالی میدان فردوسی تهران گفته بود: مردم ایران به روحانیت یک حکومت بدهکار است، هر اندازه زودتر این بدهی را بپردازد برایش بهتر است.

 اکنون حدود هشتاد سال از آن روز می‌گذرد...

"ایران خانم" حساب‌اش را تمام و کمال پرداخته و پیش‌بینی داهیانه‌ی کسروی کاملا محقق شده است. پس از سال‌ها اگر بخواهیم انقلاب سال ۱۳۵۷ را بر مبنای روایتی از آینده‌نگری کسروی، فارغ از تمام پیچیدگی‌های سیاسی-اقتصادی-اجتماعی‌ آن تحلیل نماییم، به این نتیجه می‌رسیم، زمانی که یک نیروی متشکل و سازمان یافته طی سال‌های طولانی در جبهه مدعیان قدرت حفظ شود؛ به تبعِ استمرار حضور خود می‌تواند در نهایت طلب‌اش را در قامتِ آقایِ قدرت وصول نماید و به مقام وصل با ایران برسد.

 نظام جمهوری اسلامی ایران از دید کسروی حساب تسویه نشده‌ای برای پرداخت به روحانیت  به مثابه‌ی یکی از متشکل‌ترین بدنه‌های ارگانیک تفکر در تاریخ ایران بود. زمانی که شیخ فضل‌الله‌نوری ناکام ماند کسی تصور نمی‌کرد که سال‌ها بعد آیت‌الله خمینی بتواند طلب روحانیت را از حکومت پادشاهی‌ وصول نماید، اما در عین ناباوریِ ناظران توانست.

جمهوری اسلامی که اکنون در حال سپری کردن چهل‌واَندمین سال تولد خود در مقام حاکمیت است، آیا به کادر لباس‌پوش سپاه به عنوان متشکل‌ترین مجموعه آفریده خود یک قوه‌مجریه بدهکار است!؟ آیا کادر لباس‌پوش سپاه را  می‌توان به منزله‌ی یک کل واحد فهم کرد؟

به نظر می‌رسد که جریان‌های اصلی سیاسی در ایرانِ جمهوریِ اسلامی سهم خود را از حکمرانی قوه مجریه دریافت کرده‌اند و تنها جریانی که به صورت رسمی سکان‌دار اداره دولت نبوده است کادرهای لباس‌پوش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستند. در حالی که می‌دانیم سال‌هاست بسیاری از فرماندهان و اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بدنه قوای سه‌گانه حضوری قابل مشاهده و نفوذی قابل لمس داشته‌اند.

 از جنبه‌ای دیگر، آیا بخش قابل توجهی از سپاه برای حضور در مقام ریاست جمهوری به جمع‌بندی نهایی رسیده‌اند؟! اگر این‌گونه است چطور سردار محمد کاندیدای پرسروصدای منتسب به این جریان، پشت خطوط دفاعی‌اش، توسط توپخانه نیروهای خودی زیر آتش است؟ آیا سردار محمد کاندیدای پوششی است برای سرداری دیگر؟

بلاتکلیفی عجیبی در راهبری انتخاباتی جمهوری اسلامی ایران احساس می‌شود. یک روز کادرهای لباس‌پوش سپاه آماده رقابت می‌شوند و روز بعد ناگهان تیم پیش‌کسوتان کاندیداها در کنار زمین خود را گرم می‌کنند، از رئیسی تا قالیباف، از رضایی تا لاریجانی.

این بلاتکلیفی بی‌سابقه  دارای دو راس برجسته است:

 ۱) تزلزل در صلاحیت

 پس از وقایع حاکم بر مجلس ششم و عملیات کاملا موفق رد صلاحیت گسترده شورای نگهبان،این شورا از دهه هشتاد شمسی اعتماد به نفس بالایی پیدا کرد، تاحدی که دامنه رد صلاحیت را تا قامت بازیگران اصلی انقلاب ارتقا داد، این ارتقا و تکرار آن در دوره‌های بعد، روال از "پیش تعیینِ صلاحیت‌شدگی" برای سنگین‌وزن‌های نظام را کم‌رنگ و در عوض شمشیر داموکلسِ رد صلاحیت را بر بالای سر هر شخصیتی، حتی خودی‌ها به اهتزاز درآورد. در نتیجه برای کاندیداهای ریاست‌جمهوری هزینه-فایده‌ی بازی با حیثیت ِ سیاسی بسیار گران شد. 

۲) تذبذب در انتخاب ِ شخص ِ مناسب نسبت به بازی‌های پیچیده غربی‌ها

محصول دو راس بالا، تردید بین دو سناریوی ممکن است؛ یکم) روانه کردن یک تیم جوان دوم) استفاده از تیم پیش‌کسوتان

حضور تیم پیش‌کسوتان نیاز به تحلیل مشخصی ندارد و به نظر می‌رسد حضور آنها چیزی مثل نداشتن طرح و برنامه‌ای مشخص خواهد بود. این سبک بازی برای جمهوری اسلامی به مانند بازیِ شطرنج‌بازی‌‌ است که در وضعیت آچمز برای خروج از یک حالت بغرنج، برنامه‌ی مشخصی ندارد و دست به بازی تاخیری می‌زند. حضور پیش‌کسوتان برخلاف ظاهر شعارهای آنها علامت محافظه‌کارانه‌ای خواهد بود به رقیب.

اما حضور تیم جوان نیاز به تامل بیشتری دارد. بازی جدیدتری‌ست با مشکلات و مزایای خودش. بصیرت در نظر و شجاعت در عمل بیشتری را می‌طلبد. اما خطر سربرآوردن جریان‌هایی به مانند محمود احمدی‌نژاد را هم می‌تواند به همراه داشته باشد. جریانی که اکنون یک اپوزیسیون ساختگیِ کنترل شده است که هر لحظه ممکن است سودای تجسد در قامت آقایِ قدرت را در سر بپروراند.

آیا خیزش لباس‌پوشان سپاه برای تصاحب کرسی ریاست ‌جمهوری به نفع آنها تمام خواهد شد؟ آیا بدنه سپاه حاضر خواهد شد از نقش یک منتقدِ بالقوه‌ی توانمند، به یک مجریِ بالفعلِ تحت ِ انتقاد تبدیل شود؟ 

به نظر می‌رسد کماکان نظام در بلاتکلیفی بزرگی به سر می‌برد و هیچ نشانه‌ی قابل اتکایی برای تببین مسیر سیاست‌ورزی‌اش، موجود‌ نیست.

در قسمت دوم به استراتژی آمریکایی‌ها و دفاعِ "هندی‌شاه" خواهم پرداخت.


قسمت دوم:

قسمت دوم: استراتژی دفاعِ "هندی شاه"

علاوه بر علل داخلی بلاتکلیفی که در قسمت قبل اشاره شد، علل خارجی نیز در این میان بی‌تاثیر نیست.

زمانی که قدرتی جهانی در برابر قدرتی منطقه‌ای کُرنش می‌نماید، زمانی‌ست که باید مشکوک شد. به اصطلاح یک چیزی این وسط لَنگ می‌زند.

درسی از بازارهای مالی می‌گوید: زمانی که بیش از حد در حال کسب سود در رکاب اَبَرسرمایه‌داران هستید، در اصل شما در حال سود نیستید، به شما آب می‌دهند تا فردا "گوشت ِ جلویِ توپ ِ" کلان سرمایه‌داران شوید.

برای تشریح بهتر این موقعیت، چند پرده را سریع مرور می‌کنیم:


پرده اول) مهره‌هایی در وزارت خارجه آمریکا چیده می‌شوند که آنچنان دلخواه تندروهای آمریکایی و ایرانی نیستند همانند رابرت مولی و وندی شرمن که به گرفتن مواضع نرم در برابر ایران معروفند.


پرده دوم) بلینکن در برابر کنگره گزارش محافظه‌کارانه‌ای می‌دهد که با رویکرد ترامپ در مسئله اتمی تفاوتی ندارد. برآیند پرده اول و دوم این می‌شود که مشخص نیست بایدن-بلینکن می‌خواهند داد کنگره را درنیاورند و با ایران وارد یک صلح کوتاه مدت دیگر شوند یا در حال مالیدن شیره سر ایران هستند تا با دادن فرصت گشایش‌های ماجراجویانه به ایران زیرپایش را خالی کنند.


پرده سوم) ایران بیش از پیش مواضع تهاجمی‌تری در برابر آمریکا اتخاذ می‌کند. ایران همه ناز می‌شود و آمریکا همه نیاز. ایران برای شروع مذاکرات شرط می‌گذارد و آمریکا برای تشکیل جلسات از هیچ کُرنشی فروگذاری نمی‌کند.


پرده چهارم) ایران با دو کارت اصلی وارد مذاکرات می‌شود. یکی از آن کارت ها، تفاهم‌نامه‌ی ایران-چین است.کارت دوم، غنی‌سازی در نطنز. در حالی که ماموران اطلاعاتی آمریکا محلِ مذاکرات را شنود می‌کردند نمایندگان سیاسی آنها در هتلی در همسایگی محل مذاکرات، مستقر شده بودند.


پرده پنجم) کارت نطنز طی دو عملیات، در دو روز پیاپی به مسئولیت غیرمستقیم اسرائیلی‌ها از بازی خارج می‌شود و یکی از کارت‌های اصلی ایران بلاموضوع می‌شود.


پرده ششم) و ناگهان توافق نزدیک می‌شود.


به نظر می‌رسد برآیند پرده‌های‌ مورد اشاره،  چیزی می‌شود که آمریکا آن را خوب بازی کرده‌. این بازی در صفحه شطرنج، استراتژی "دفاع هندی شاه" نامیده می‌شود. استراتژی دفاع هندی شاه وضعیتی است که طی آن رقیب یک فرصت تهاجمی ایذایی به حریف اعطا می‌نماید تا حریف با جدی گرفتن موقعیت، دست به ماجراجویی زند و اینگونه در تله‌ی آماده شده گرفتار شود. البته ایران پاتک این استراتژی را بلد است و اکثر اوقات از این تله گریخته.

ایران ماجرای تاچر-صدام را خوب به خاطر دارد. جایی که به صدام چراغ سبز نشان دادند تا کویت را تصرف کند. 

پس از به تله افتادن صدام، تاچر گفت: گردن صدام را باید شکست! ائتلافی ساخته شد که حتی در جنگ‌های جهانی نیز بی‌سابقه بود. دنیا را ریختند سر صدام. به همین سبب بود که ایران برای نفوذ در منطقه شروع به طراحی جنگ‌های نیابتی با سرمایه‌گذاری بر روی ناراضی‌های هر منطقه کرد. سیاستی که برای او جواب داد. بدون داشتن مسئولیت حقوقی در جنگ‌ها، در تمامی نبردهای نیابتی منطقه نقش داشت.


اما در دور جدیدِ تقابل‌های ایران-آمریکا، آمریکایی‌ها در برخورد با ایران دو تاکتیک موازی را پیش می‌برند. 

در تاکتیک اول، فشار پشت پرده چین و روسیه نتیجه داده و ایران و آمریکا به توافق می‌رسند.

یا سراغ تاکتیک دوم می‌روند:

 جان بولتون نئومحافظه‌کار تندروی آمریکایی می‌گوید: "در کابینه ترامپ در مورد ایران به یک تحلیل غالب رسیدیم: تا وقتی بین کادر مرکزی فرماندهان سپاه پاسداران اختلافی اساسی ایجاد نشود به گونه‌ای که به دو یا چند جریان اصلی تقسیم نشوند، تقریبا حساب بازکردن روی اعتراضات و نارضایتی‌های مردمی بی‌فایده است."

اگر این فهم از وضعیت(که اتفاقا دریافت دقیقی می‌باشد) تبدیل به تحلیل غالب در میان دستگاه‌های امنیتی آمریکایی‌ شود؛ انتخاب شدن یک فرمانده لباس‌پوش سپاه برای ریاست‌جمهوری ممکن است همان چیزی باشد که آمریکایی‌ها برای سناریوی دوم در انتظار آن هستند. همان پاشنه آشیل برای وحدت فرماندهی در سپاه پاسداران و ارائه چهره‌ای میلیتاریزه از ایران.

از طرفی نکته‌ی شک برانگیز ماجرا اینجاست که چرا باید آمریکایی‌ها سراغ احیای توافق‌نامه‌ای بروند که بندهایی از آن در حال منقضی شدن به نفع ایران است؟! بندهایی در برجام، در وضعیت به اصطلاح "غروب آفتاب" به پایان خود نزدیک می‌شوند و طلوع به نفع ایران است!

 اگر چین مهم‌ترین تهدید برای آمریکا و ایران پنجمین باشد، آمریکا می‌گوید: باید برای محدود کردن چین به ایران نزدیک شد. چینی‌ها هم می‌گویند: اگر قرار به تصرف خاورمیانه است باید بازی تعمیم تحریم‌های آمریکایی به طرف‌های ثالث را پایان داد.

و اما پرسشی مهم، چرا ناگهان جهان پر شده از صلح و سازش! آیا واقعی‌ست؟

فریبرز نعمتی

@tammollaat

مسئله ما و قره‌باغ

قسمت دوم


پس از اینکه در یادداشت اول از منظر منافع ملی ایران به  مسئله  قره‌باغ پرداختیم و به صورت خاص‌تر بحث را با بررسی مواضع پان‌تورک‌ها در ایران کمی شکافتیم، در چند روز اخیر مرور مواضع برخی از ملی‌نماها یا دوست‌داران ایران در قامت پان‌فارسیسم تخیلی نیز بهتر بود مورد بررسی قرار گیرد. چرا تخیلی؟ چون در واقعیت زبان فارسی یک انتخاب بوده‌است تا یک اجبار، یا پدیده‌ای ذاتی در ایران. درون فلات ایران زبان‌های متفاوتی مورد استفاده بوده که زبان فارسی شانس آن را داشته تولیدات فرهنگی پیچیده‌تری را از لحاظ مضمون و محتوا با تکیه برعرفان، اندیشه و فرهنگ موجود در فلات ایران داشته باشد و مورد استقبال مناطق مختلف ایران قرار گیرد. پان بودن آن هم در زبان، بیشتر همان جنس اندیشه‌های روان‌گردان را به خاطر می‌آورد تا اندیشه‌هایی منطقی و قاعده‌مند. 


پان‌فارسیسم فرزند نامشروع یا حتی به عبارت بهتر خودخوانده  پان‌ایرانیسم است این روزها به بهانه دفاع از منافع ملی ایران به عنوان یار دوازدهم پان‌تورکیسم توپ می‌زند. اینکه "مرز دفاع از ایرانشهر جنگ قره‌باغ است" به نظر همان نقطه ضعف نوعی از ناسیونالیسم در مفهوم غربی است که به اشتباه در قالب "پان‌ایرانیسم" از دو سمت معرفی می‌شود. اول از سمت پان‌فارسیسم تخیلی که برای خرید حقانیت(مشروعیت) به سمت معرفی خود به عنوان پان‌ایرانیسم حرکت می‌نماید و آن را به هم‌زیستی ترجیح می‌دهد، دوم از سوی گروه‌های گریز از مرکز، که پان‌فارسیسم تخیلی را پان‌ایرانیسم معرفی می‌نمایند، یا به اصطلاح ساده‌تری جا می‌زنند، تا با حداقل انرژی حداکثر تخریب را به نفع ایدئولوژی‌های روان‌گردان خویش رقم زنند. 


سوال اینجاست که چرا جریان‌های سرکوب‌شده اما مشتاق برای سرکوب چون پان‌فارسیسم به سمت حمایت از ارمنستان حرکت می‌کنند و دلایل آنها چیست؟

آنها مجموعه‌ای از استدلال‌ها را بیان می‌کنند که پرداختن به چندی از آنها می‌تواند بخشی از مختصات فکری آنها را واکاود.


استدلال اول)

چون پان‌تورکیسم جریانی گریز از مرکز است، پس به منظور ایستادگی در برابر این جریان، باید ایران به نفع ارمنستان وارد عمل شود! 


بر مبنای این استدلال ایران باید مسائل داخلی خود را به سیاست بین‌الملل خود پیوند زند، آیا منطقی‌ست که بازی‌های بین المللی که هر لحظه بر مبنای خواست ابرقدرت‌ها قابلیت پیچ‌خوردن و تغییر جهت را دارند با مسائل داخلی پیوند زده شوند؟!


این استدلال با هر دو فرض ممکن دارای خطای منطقی است؛


الف) فرض کنیم پان‌تورکیسم در ایران دارای عقبه آنچنان قابل توجهی نیست.

 اگر این گزاره صحیح باشد، که نگارنده نیز اینگونه می‌اندیشد، تنظیم سیاست‌خارجی ایران بر مبنای یک گروه فکری اقلیت آیا امری مضحک و خنده‌دار نیست!


ب) فرض کنیم پان‌تورکیسم در سال‌های اخیر توانسته رشد قابل توجهی را داشته باشد، در نتیجه جمعیت این گرایش‌فکری رو به افزایش است و باید سرکوب شود. با پذیرفتن این فرض  محال، زمانی که این ایدئولوژی یا گرایش فکری رشد قابل توجهی را داشته باشد با ورود ایران به جبهه جنگ قره‌باغ به نفع ارمنستان حتما این بازی باخت-باخت پیامدی جز آب به آسیاب پان‌تورکیسم ریختن نخواهد داشت. مطمئنا حرکت‌هایی این چنینی که نه بر مبنای عقلانیت سیاسی بلکه بر مبنای عنادورزی‌های حساب‌نشده تنظیم می‌شوند نمی‌توانند به صلاح منافع ملی ایران در طولانی مدت باشند. آیا این حرکت چیزی جز قوام‌بخشی به کینه‌توزی پان‌تورکیسم در مناطق شمال‌غرب کشور و تهیه خوراک تبلیغاتی برای گریز از مرکز نخواهد بود؟


استدلال دوم)

دلبستگی ارامنه به ایران، بیش از دلبستگی گرایش‌های پان‌تورک به ایران می‌باشد! 

هیچ مطالعه میدانی استاندارد و قابل اتکایی که بتواند چنین گزاره سنگین وزنی را اثبات نماید در یک بررسی مقدماتی قابل ردیابی نمی‌باشد. مشاهدات میدانی هم نشان می‌دهد در میان ایرانیان ارمنی‌تبار زیست‌درون گروهی‌ الگوی مشخص زندگی‌ست که قابل مقایسه با توزیع جمعیتی ایرانیان با زبان ترکی آذربایجانی، کیفیت، کمیت و انواع گرایش‌های فکری آنها که هیچ، حتی گروه اقلیتی چون پان‌تورک‌ها را هم شامل نیست و در کل قیاسی مع‌الفارق است. پس بر مبنای فحاشی در فضاهای مسموم مجازی نمی‌توان در مورد کیفیت همه افرادی که هم‌دل یا سمپات با این جریان گریز از مرکز در بخش‌های متفاوت هستند حکم صادر کرد. این جریان طیف متنوعی‌ست از افرادی که بر مبنای ناخرسندی از تبعیض‌های قومیتی-منطقه‌ای متمایل به این جریان شده‌اند، تا وطن‌فروش‌هایی که نام ایران را با لکنت بر زبان جاری می‌سازند.


استدلال سوم)

باکو و ایروان هر دو فرزندان ایران نیستند!!! به عبارت بهتر ایروان هست اما باکو دیگر نیست. 

این نیز از نکات قابل توجه در باب اندیشه‌های پان‌فارسیسم تخیلی‌ست. می‌دانیم که وابستگی ارمنستان به روسیه از وابستگی آذربایجان به آمریکا شدیدتر و جدی‌تر است. در ثانی حیدر علی‌اُف به عنوان یک سیاست‌مدار کار کشته در مناقشه اول قره‌باغ زمانی که با هاشمی‌رفسنجانی ملاقات می‌نماید بر نقاط تاریخی پیوند آذربایجان با ایران برای ترغیب مداخله ایران به نفع آذربایجان تکیه می‌کند، متاسفانه فرصت‌سوزی تاریخی ایران در آن زمان به سبب خروج ایران از جنگ هشت‌ساله، باعث از دست رفتن این فرصت تاریخی می‌شود. اما ارمنستان به عنوان یک واحد سیاسی هیچ‌گاه از استراتژی نقطه مشترک فرهنگی بهره نجسته و لزومی هم بر این رویکرد نداشته است. هر چند که به تعبیر سیدجواد طباطبایی ما دو بار قفقاز را از دست دادیم، یک بار با ضعف قشون در عهدِ عهدنامه‌ها و یک بار در زمان فروپاشی شوروری به سبب فقدان دید استراتژیک و ضعف در سیاست خارجی.


 پان‌فارسیسم تخیلی به جای استفاده از توانمندی‌های مناطق مختلف ایران همیشه فرصت را تبدیل به تهدید می‌نماید، تا تهدید را تبدیل به فرصت نماید.‌ هنوز ذهنیت این گروه واپسگرا متعلق به صد سال پیش است بدون درک  تفاوت زمانی صد ساله. اگر گرایش‌های ملی‌گرایانه پهلوی اول، زمانی بر مبنای ضرورت‌هایی نیازمند یکپارچه‌سازی بوده، امروز وحدت کثرت‌ها را نمی‌توان از جنس صد سال پیش پی‌گیری نمود. پاسخ تکراری به سوال‌های متفاوت در زمان‌های متفاوت محکوم به مردودی‌ست. استراتژی دخالت به نفع ارمنستان در مناقشه قره‌باغ از این استدلال هم ره به جایی نمی‌برد.


استدلال چهارم)

اشتراک فرهنگی بین پایین و بالای ارس وجود ندارد و تنها یک شباهت زبانی بین دو منطقه وجود دارد، محتوای فرهنگی متفاوت است!


اینکه نام کشوری به اسم آذربایجان به جای اَران یا آلبانیای قفقاز بنا به دلایل سیاسی، شاید توسعه طلبانه و حتی در بهترین حالت به قول محمد امین رسول‌زاده برای زنده نگه‌داشتن یک حس نوستالژیک آذربایجان انتخاب شده یک بحث است، بحث کشف انشقاق فرهنگی بین این دو نقطه یک بحث دیگر است. چگونه می‌توان تاثیر نخبگان سوسیال دموکرات قفقاز را در انقلاب مشروطه ایران ناچیز جلوه داد. چگونه می‌توان آثار اوزئیر حاجی‌بیف را مرور کرد و بدون ریزبینی و دقت در آنها ردپای فرهنگ تعاملی ما با منطقه قفقاز را ندید، چگونه می‌توان جریان‌های عمده مهاجرتی قوی بین دو منطقه را در طول تاریخ کتمان نمود، چگونه می‌توان یکی از بزرگترین زخم‌های تاریخ، عهدنامه‌های گلستان و ترکمنچای را ندید و دم از تفاوت در محتوا و شباهت در ظاهر زد، چگونه می‌توان نقش نظریه‌پردازان "مشروطه‌ایرانی" ساکن در شهرهای مختلف منطقه قفقاز را سانسور کرد! چگونه می‌توان به تکذیب اشتراک فرهنگی شمال و جنوب ارس پرداخت با بسیاری از مولفه‌های مشابه و سپس مدعی پیوند بین اقوام ایرانی همچمون آذربایجانی و لر شد! اگر فیلترها این چنین تند و تیز انتخاب شوند آنها که به هم شبیه‌ترند تا اینها. 


استدلال پنجم) 

چون ارمنستان در محاصره ترکان است پس لاجرم همیشه در کنار ایران باید بماند!


به نظر استدلال منطقی‌ست، اما نمی‌توان بر مبنای آن شروع به چماق‌کشی به نفع ارمنستان نمود. در بهترین حالت سیاست خارجی ایران را به جای موضع‌گیری اصولی و استاندارد به سمت اتخاذ سیاست‌هایی با استاندارد دوگانه پیش خواهد برد. چگونه می‌توان سیاست خارجی معقولی را معماری کرد که طی آن درون سرزمین یک کشور از وجود منطقه‌ای خود مختار دفاع شود.

نتیجه اینکه به نظر می‌رسد راه میانه و منطقی این است که در قفقاز بهترین استراتژی انجام حرکاتی پیچیده و نامحسوس در راستای به رسمیت شناختن تمامیت ارضی آذربایجان در مناقشه قره‌باغ و دفاع از ارمنستان در برابر توسعه‌طلبی ترکیه باشد. ترکیه با شعار یک ملت، دو دولت تکلیف خود را یکسره کرده، اما ما می‌توانیم در مناقشات قفقاز با حرکت‌هایی صحیح برنده بازی سیاسی قفقاز باشیم و مدافع حقوق و سیاست در شکل استاندارد آن. ایران دارای چندین کارت برنده در مناقشه قفقاز است. 


الف) اشتراک زبانی با بخشی از شهروندان ایرانی هر دو طرف درگیر، فرهنگ در هم تنیده، تاریخ مشترک

ب) داشتن مرزهای جغرافیایی مسلط به هر دو کشور آذربایجان و ارمنستان.

پ) شیعی بودن اسلام در آذربایجان و اهل سنت بودن ترکیه

ت) هم‌زیستی مسالمت‌آمیز با ارامنه در شهرهای متفاوت خودمان به عنوان فرزندان ایران فرهنگی.

ث) نیازهای امنیتی، کریدوری و اقتصادی ارمنستان و آذربایجان به ایران در بلند مدت.

با همین کارت‌ها ایران بازی‌های بسیاری را می‌تواند به انجام رساند، نقشه‌های بسیاری برای آینده طراحی شده که این جنگ‌ نقطه ابتدایی ماجراست. در رویاهای سلطان اردوغان اول اشغال نوار مرزی ارمنستان و احداث کریدوری به آذربایجان از طریق نخجوان یکی از آنهاست، به شکلی که ایران دیگر همسایه‌ای به نام  ارمنستان نداشته باشد.


گروهی از پان‌تورک‌ها در باب منازعه قره‌باغ از این گله‌مند هستند که چرا ایران که هیچ‌جا موضع بی‌طرفی اتخاذ نمی‌کند نوبت قره‌باغ که رسیده موضع بی‌طرفی اتخاذ کرده است! تنها جایی که پان‌تورک‌ها با پان‌فارس‌ها به هم نزدیک شده‌اند همین لحظه جنگ‌افروزی‌ست. ایران در یک مورد هم که رضایت داده شطرنج‌بازی کند به جای شمشیرزنی، دوستان گله‌مند هستند که چرا ایران جبهه دیگر منطقه‌ای باز نمی‌کند!

آیا می‌توان جریان‌های قوم‌محور، نژادمحور یا زبان‌محور را جریان‌های دوستدار ایران دانست؟! یکی از این گله‌مند است که چرا به نفع ارمنستان وارد جنگ نمی‌شود، دیگری از این گله‌مند که چرا به نفع آذربایجان وارد جنگ نمی‌شود؟


فریبرز نعمتی

ایران و مسئله قره‌باغ


(قره یا قارا) + باغ نامی است ترکیبی از کلمه‌ای ترکی در بخش اول و فارسی-عربی در بخش دوم.

یعنی از همین ترکیب واژه‌‌ها هم می‌توان به سادگی گوش‌ها را تیزتر کرد و ارتباط‌هایی هر چند این روزها نامرتبط را با خودمان بازجست.


منطقه قره‌باغ بخشی از خاک ایران بود که در عهدنامه ترکمنچای حوالی ۱۸۰ سال پیش با مجموعه‌ای از شهرهای قفقاز از خاک ایران جدا می‌شود و محصول آن جدایی، در سال‌های بعد تولد سه کشور آذربایجان، ارمنستان و گرجستان می‌شود. منطقه‌ای معروف به هفده شهر قفقاز که متعلق به ایران بود اما در عهدنامه ترکمنچای از دست رفت.


در پیچ تاریخی دیگری در زمان استالین سال ۱۹۱۹، یعنی یک سال بعد از تاسیس رسمی کشور آذربایجان در منطقه تاریخی اَران، قره‌باغ به منطقه‌ای نیمه خودمختار تبدیل می‌شود، حاکمیت شوروی سابق هم ترجیح می‌دهد پس از چند بار رد و بدل کردن این منطقه بین ارمنستان و آذربایجان مدیریت آن را به آذربایجان بسپارد.


در بزنگاه تاریخی سوم، اوایل دهه نود میلادی با حمله ارمنستان به این منطقه به بهانه کمک به ارامنه و جلوگیری از کشتار آنها، ارمنستان کشتار موازی‌ای را در خوجالی رقم می‌زند بسا بزرگتر و شدیدتر، تعداد ‌کشته‌شدگان در دو روز حدود دویست الی ششصد نفر گزارش شده است. البته این ظاهر ماجراست و گزارش‌های مفصلی وجود دارد مبنی بر اینکه قتل‌عام خوجالی بازی کثیفی بوده که دو طرف در قربانی کردن مردم بی‌دفاع آن نقش داشتند. یک طرف گروه‌های مافیایی قدرت در آذربایجان برای پاک‌کردن حساب‌های سیاسی خود با دیگر گروه‌ها، طرف دیگر ارامنه‌ای که فرصت عقده‌گشایی را در برابر ناملایمات دولت عثمانی یافته بودند اما در جا و مکانی دیگر. جنایت خوجالی قبل از دخالت نیروهای مسلح دو طرف محصول قوم‌گرایی و کوچ اجباری گروه‌های جمعیتی بود. مهندسی جمعیت و تزریق گروه‌های جمعیتی از سوی هر دو طرف ماجرا به این منطقه، بدون توسعه متوازن شهری و تبدیل ناگهانی روستاهای منطقه به شهرهای جدید از عوامل اصلی درگیری میان جمعیت ارمنی و آذری در منطقه قره‌باغ بوده است که زمینه‌های دخالت نظامی را فراهم کرده بود. مهاجرت‌های اجباری اقوام که دیگر سال‌های دوری‌ست برای ما خاطره شده و لمس چندانی از آن نداریم. در حالی که متاسفانه در این دو کشور متولد شده از عهدنامه ترکمنچای هنوز هم این قبیل کوچ‌ها خاطره‌اش زنده است. کشورهای مصنوعی که به دست استعمار و ابرقدرت‌ها ساخته و پرداخته می‌شوند همیشه یا درگیر مناقشات مرزی هستند یا تصفیه‌های وحشتناک قومی قبیله‌ای در آنها در جریان است. به عنوان مثال مرتبط تنوع قومی در آذربایجان و ارمنستان از شروع تاسیس تاکنون به شدت تغییر یافته و به سمت تک قوم برتر حرکت کرده است. جالب اینجاست که هر دو طرف ماجرا تنها مهاجرت قوم مقابل را به خاطر می‌آورد و از مهاجرت قوم مطلوب خود ابراز بی‌اطلاعی می‌نماید.


اینکه در این منطقه، جغرافیای سیاسی-جمعیتی چه وضعیتی دارد؛ بحثی مفصل است. نکته مهم قابل اعتنا این است که این منطقه کاملا در قلب آذربایجان کنونی‌ست و رفیق استالین هدفی جز رشد یک غده سرطانی برای آینده نداشته است. چطور می‌شود در قلب یک کشور منطقه‌ای خودمختار آفرید! و در نهایت توقع هیچ مناقشه‌ای را هم در آینده نداشت. یا وضعیت مضحکی چون نخجوان را چگونه می‌توان توجیه نمود. یا موارد مشابهی چون وضعیت سمرقند و بخارا. ادعای آذربایجان بر روی شهرهای منطقه قره‌باغ از دید سرزمینی به نظر طبیعی، معقول و منطقی است. حتی شاید جنگ برای حل مسئله قره‌باغ اجتناب‌ناپذیر است.


اما چیزی که برای ما مهم است مسئله ما و قره‌باغ است.

و نسبت ما با این موضوع. 


سعی خواهم کرد در چند بخش مجزا ملاحظات اصلی که این روزها وجود دارد را مطرح نمایم.


موضوع اول:

آیا دخالت ایران در این منازعه غیر از دعوت طرفین به صلح امری عقلایی است؟


به نظر می‌رسد ورود ایران به مناقشه قره‌باغ به نفع یکی از طرف‌های درگیر در راستای منافع ملی ایران نیست. زیرا ایران از دو طریق به منطقه قفقاز  و ماورای آن دسترسی دارد، از طریق ارمنستان و آذربایجان. ورود ایران به نفع آذربایجان این خطر را دارد که آذربایجان به عنوان کشوری با روابط خوب با رقبای بین‌المللی ایران، آمریکا و اسرائیل و رقیب منطقه‌ای ایران، ترکیه پتانسیل این را داشته باشد که در مسائل چالش‌برانگیز برای ایران در راستای منافع آن کشورها موضع‌گیری نماید و دست ایران را در بزنگاه‌های تاریخی در پوست گردو بگذارد. پهپادهای اسرائیلی که به شکار پیاده‌نظام ارمنی مشغول هستند تا نیروهای هوایی ترکیه که عملیات‌های سری برای آذربایجان انجام می‌دهند، تا چراغ سبز آمریکا همگی نشانه‌هایی از عمق روابط کشور آذربایجان با کشورهای فوق‌الذکر است. چگونه می‌توان تمام تخم‌مرغ‌ها را در سبدی تنها متشکل از باند الهام علی‌اف چید؟ در حالی که علی‌اف  سال‌هاست انتخابات در آذربایجان را به محاق برده و همسر خود را کفیل ریاست‌جمهوری کرده است، بهره‌مند از این نزاع بی‌پایان است. البته که نزاع در قره‌باغ به این سادگی پایان نمی‌یابد و علی‌اف منتفع این بازی خواهد ماند.


موضع‌گیری به نفع ارمنستان هم در راستای منافع ملی ایران نیست. در وهله اول باعث از دست رفتن یکی از کریدورهای ارتباطی ایران با قفقاز و ماورای آن می‌شود و در وهله دوم حساسیت‌هایی را در استان‌های شمال غرب ایران به وجود می‌آورد. در وهله سوم در حیاط خلوت ابرقدرت شمالی دست به قماری پیچیده می‌زند و در وهله چهارم در همسایگی خود دشمنی‌ای را کلید می‌زند که ناشی از دعوای خودش نیست و دعوای همسایگی‌ست.

در تحلیلی بر پایه منافع ملی هر دوی این کشورها جزئی از ایران بزرگ فرهنگی هستند و فرزندان جدا شده از سرزمین مادر. دخالت به نفع یکی از فرزندان ممکن است کدورت‌های سهمگین سیاسی در داخل کشور رقم زند. چرا ما باید له و یا علیه همسایه‌هایی وارد منازعه شویم که از هر دوی آنها شهروندانی با همین تبار داریم. 


موضوع دوم)


در این میان موضع‌گیری فعالین پان‌تورک یا سمپات‌های آنها و حتی برخی از مردم که به شکلی احساسی دست به راهپیمایی به نفع یک کشور خارجی می‌زنند نیز مسئله‌ای قابل بررسی است. بافت جمعیتی قره‌باغ هم در گذشته و هم امروز به هر دلیلی اکثریت ارمنی دارد. پان‌تورکیسم در مسئله قره‌باغ دچار یک تناقض منطقی شده است. در منطق پان‌تورکیسم ترک‌های ایران تحت ستم حکومت مرکزی بوده و هستند پس حق جدایی و یا گریز از مرکز را دارند یعنی مردم مقدم بر سرزمین می‌شوند. چون مردم آذربایجان ترک‌زبان هستند البته به ادعای دوستان پان‌تورک، ترک‌نژاد! پس آذربایجان سرزمینی متعلق به ترک‌هاست. اما نوبت به مسئله قره‌باغ که می‌رسد چرخشی عجیب از ملت‌محوری به سرزمین محوری اتفاق می‌افتد. در نظر این دوستان اکثریت ارمنی قره‌باغ، توجیهی برای ارمنی ماندن سرزمین قره‌باغ نیست، بلکه سرزمین قره‌باغ متعلق به آذربایجان است یعنی سرزمین مقدم بر ساکنین است. اگر در مورد صحبت‌های افرادی که به نفع آذربایجان موضع‌گیری‌های تندی دارند تاملی دقیق شود این نکته آشکارا قابل مشاهده است که می‌گویند: "قره‌باغ خاک جدایی‌ناپذیر ترک‌ها یا اسلام است". به عبارت دیگر در همین جمله به صورت ضمنی اعتراف به اکثریت ارمنی آن شهرها می‌شود؛ به ویژه با تاکید بر کلمه "خاک". نهایت مشخص نیست که حقانیت بر مبنای اولویت سرزمین تعیین می‌شود یا اولویت ریشه‌های قومی-فرهنگی مردم ساکن در سرزمین.


موضوع سوم) 


مسئله مهم دیگری که وجود دارد دست‌اندازی پان‌تورکیسم به احساسات مذهبی و تبدیل کردن جنگ قومیتی به جنگ صلیبی‌ست، در زیرشاخه شیعه-ارمنی‌!. نکته مهمی که در این میان مستتر است و قابل تامل تغییر شریک ایدئولوژیکی، از مارکسیسم به اسلامیسم است. یعنی جریان گریز از مرکزی که به صورت تاریخی پیوندهای عمیقی با جنبش چپ داشت در حال رها کردن و بازتولید آن در قالب ترکی-شیعی است. همان تغییری که ملی‌گرایی در ترکیه تجربه کرده است. سکولاریسم ملی‌گرایانه آتاتورک تبدیل می‌شود به ملی‌گرایی اخوانی سلطان اردوغان اول. حال باید نشست و دید دوگانه نئوصفوی-نئوعثمانی دوباره از قلب تاریخ توان زنده شدن دارد؟ یکی از دردهای تاریخی پان‌تورکیسم  عدم توان برقراری آشتی بین دلبستگی به صفویه و عثمانی هم‌زمان است. توصل به شیعه‌گری برای تعیین منافع ملی به نظر ارتباطی با شکل حرفه‌ای سیاست‌ورزی در جهان امروز ندارد مگر اینکه برنامه‌ای پشت آن وجود داشته باشد که حتما دارد. البته این برنامه از سوی جمهوری اسلامی ایران می‌تواند قابل تصور باشد، اما از سوی جریان‌های گریز از مرکز چیزی بیش از پنهان شدن موقتی پشت ائمه جماعت برای آنها به ارمغان نخواهد آورد. فقط نباید فراموش کنیم که قبل از جنگ قراباغ انسان‌های ارمنی و آذری با هم توان زندگی مشترک داشتند. نباید یک آتش قومی را بین دو کشور، کشور سوم با یارکشی و به عبارت دیگر قوم‌کشی حل نماید. رویکرد سلطان اردوغان اول برای حل مشکل قره‌باغ چیزی جز دمیدن بر آتش قدیمی دعوای ارمنی-ترک نخواهد بود، که متاسفانه برخی از هم‌وطنان در همین تله هم گرفتار شده و گویا برنامه‌ای هم برای خروج از آن ندارند.