بلاتکلیفی بزرگ و استراتژی دفاعِ "هندی شاه"
قسمت اول: بلاتکلیفی بزرگ
روایت است...
احمد کسروی در یکی از سخنرانیهایش حوالی میدان فردوسی تهران گفته بود: مردم ایران به روحانیت یک حکومت بدهکار است، هر اندازه زودتر این بدهی را بپردازد برایش بهتر است.
اکنون حدود هشتاد سال از آن روز میگذرد...
"ایران خانم" حساباش را تمام و کمال پرداخته و پیشبینی داهیانهی کسروی کاملا محقق شده است. پس از سالها اگر بخواهیم انقلاب سال ۱۳۵۷ را بر مبنای روایتی از آیندهنگری کسروی، فارغ از تمام پیچیدگیهای سیاسی-اقتصادی-اجتماعی آن تحلیل نماییم، به این نتیجه میرسیم، زمانی که یک نیروی متشکل و سازمان یافته طی سالهای طولانی در جبهه مدعیان قدرت حفظ شود؛ به تبعِ استمرار حضور خود میتواند در نهایت طلباش را در قامتِ آقایِ قدرت وصول نماید و به مقام وصل با ایران برسد.
نظام جمهوری اسلامی ایران از دید کسروی حساب تسویه نشدهای برای پرداخت به روحانیت به مثابهی یکی از متشکلترین بدنههای ارگانیک تفکر در تاریخ ایران بود. زمانی که شیخ فضلاللهنوری ناکام ماند کسی تصور نمیکرد که سالها بعد آیتالله خمینی بتواند طلب روحانیت را از حکومت پادشاهی وصول نماید، اما در عین ناباوریِ ناظران توانست.
جمهوری اسلامی که اکنون در حال سپری کردن چهلواَندمین سال تولد خود در مقام حاکمیت است، آیا به کادر لباسپوش سپاه به عنوان متشکلترین مجموعه آفریده خود یک قوهمجریه بدهکار است!؟ آیا کادر لباسپوش سپاه را میتوان به منزلهی یک کل واحد فهم کرد؟
به نظر میرسد که جریانهای اصلی سیاسی در ایرانِ جمهوریِ اسلامی سهم خود را از حکمرانی قوه مجریه دریافت کردهاند و تنها جریانی که به صورت رسمی سکاندار اداره دولت نبوده است کادرهای لباسپوش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستند. در حالی که میدانیم سالهاست بسیاری از فرماندهان و اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بدنه قوای سهگانه حضوری قابل مشاهده و نفوذی قابل لمس داشتهاند.
از جنبهای دیگر، آیا بخش قابل توجهی از سپاه برای حضور در مقام ریاست جمهوری به جمعبندی نهایی رسیدهاند؟! اگر اینگونه است چطور سردار محمد کاندیدای پرسروصدای منتسب به این جریان، پشت خطوط دفاعیاش، توسط توپخانه نیروهای خودی زیر آتش است؟ آیا سردار محمد کاندیدای پوششی است برای سرداری دیگر؟
بلاتکلیفی عجیبی در راهبری انتخاباتی جمهوری اسلامی ایران احساس میشود. یک روز کادرهای لباسپوش سپاه آماده رقابت میشوند و روز بعد ناگهان تیم پیشکسوتان کاندیداها در کنار زمین خود را گرم میکنند، از رئیسی تا قالیباف، از رضایی تا لاریجانی.
این بلاتکلیفی بیسابقه دارای دو راس برجسته است:
۱) تزلزل در صلاحیت
پس از وقایع حاکم بر مجلس ششم و عملیات کاملا موفق رد صلاحیت گسترده شورای نگهبان،این شورا از دهه هشتاد شمسی اعتماد به نفس بالایی پیدا کرد، تاحدی که دامنه رد صلاحیت را تا قامت بازیگران اصلی انقلاب ارتقا داد، این ارتقا و تکرار آن در دورههای بعد، روال از "پیش تعیینِ صلاحیتشدگی" برای سنگینوزنهای نظام را کمرنگ و در عوض شمشیر داموکلسِ رد صلاحیت را بر بالای سر هر شخصیتی، حتی خودیها به اهتزاز درآورد. در نتیجه برای کاندیداهای ریاستجمهوری هزینه-فایدهی بازی با حیثیت ِ سیاسی بسیار گران شد.
۲) تذبذب در انتخاب ِ شخص ِ مناسب نسبت به بازیهای پیچیده غربیها
محصول دو راس بالا، تردید بین دو سناریوی ممکن است؛ یکم) روانه کردن یک تیم جوان دوم) استفاده از تیم پیشکسوتان
حضور تیم پیشکسوتان نیاز به تحلیل مشخصی ندارد و به نظر میرسد حضور آنها چیزی مثل نداشتن طرح و برنامهای مشخص خواهد بود. این سبک بازی برای جمهوری اسلامی به مانند بازیِ شطرنجبازی است که در وضعیت آچمز برای خروج از یک حالت بغرنج، برنامهی مشخصی ندارد و دست به بازی تاخیری میزند. حضور پیشکسوتان برخلاف ظاهر شعارهای آنها علامت محافظهکارانهای خواهد بود به رقیب.
اما حضور تیم جوان نیاز به تامل بیشتری دارد. بازی جدیدتریست با مشکلات و مزایای خودش. بصیرت در نظر و شجاعت در عمل بیشتری را میطلبد. اما خطر سربرآوردن جریانهایی به مانند محمود احمدینژاد را هم میتواند به همراه داشته باشد. جریانی که اکنون یک اپوزیسیون ساختگیِ کنترل شده است که هر لحظه ممکن است سودای تجسد در قامت آقایِ قدرت را در سر بپروراند.
آیا خیزش لباسپوشان سپاه برای تصاحب کرسی ریاست جمهوری به نفع آنها تمام خواهد شد؟ آیا بدنه سپاه حاضر خواهد شد از نقش یک منتقدِ بالقوهی توانمند، به یک مجریِ بالفعلِ تحت ِ انتقاد تبدیل شود؟
به نظر میرسد کماکان نظام در بلاتکلیفی بزرگی به سر میبرد و هیچ نشانهی قابل اتکایی برای تببین مسیر سیاستورزیاش، موجود نیست.
در قسمت دوم به استراتژی آمریکاییها و دفاعِ "هندیشاه" خواهم پرداخت.
قسمت دوم:
قسمت دوم: استراتژی دفاعِ "هندی شاه"
علاوه بر علل داخلی بلاتکلیفی که در قسمت قبل اشاره شد، علل خارجی نیز در این میان بیتاثیر نیست.
زمانی که قدرتی جهانی در برابر قدرتی منطقهای کُرنش مینماید، زمانیست که باید مشکوک شد. به اصطلاح یک چیزی این وسط لَنگ میزند.
درسی از بازارهای مالی میگوید: زمانی که بیش از حد در حال کسب سود در رکاب اَبَرسرمایهداران هستید، در اصل شما در حال سود نیستید، به شما آب میدهند تا فردا "گوشت ِ جلویِ توپ ِ" کلان سرمایهداران شوید.
برای تشریح بهتر این موقعیت، چند پرده را سریع مرور میکنیم:
پرده اول) مهرههایی در وزارت خارجه آمریکا چیده میشوند که آنچنان دلخواه تندروهای آمریکایی و ایرانی نیستند همانند رابرت مولی و وندی شرمن که به گرفتن مواضع نرم در برابر ایران معروفند.
پرده دوم) بلینکن در برابر کنگره گزارش محافظهکارانهای میدهد که با رویکرد ترامپ در مسئله اتمی تفاوتی ندارد. برآیند پرده اول و دوم این میشود که مشخص نیست بایدن-بلینکن میخواهند داد کنگره را درنیاورند و با ایران وارد یک صلح کوتاه مدت دیگر شوند یا در حال مالیدن شیره سر ایران هستند تا با دادن فرصت گشایشهای ماجراجویانه به ایران زیرپایش را خالی کنند.
پرده سوم) ایران بیش از پیش مواضع تهاجمیتری در برابر آمریکا اتخاذ میکند. ایران همه ناز میشود و آمریکا همه نیاز. ایران برای شروع مذاکرات شرط میگذارد و آمریکا برای تشکیل جلسات از هیچ کُرنشی فروگذاری نمیکند.
پرده چهارم) ایران با دو کارت اصلی وارد مذاکرات میشود. یکی از آن کارت ها، تفاهمنامهی ایران-چین است.کارت دوم، غنیسازی در نطنز. در حالی که ماموران اطلاعاتی آمریکا محلِ مذاکرات را شنود میکردند نمایندگان سیاسی آنها در هتلی در همسایگی محل مذاکرات، مستقر شده بودند.
پرده پنجم) کارت نطنز طی دو عملیات، در دو روز پیاپی به مسئولیت غیرمستقیم اسرائیلیها از بازی خارج میشود و یکی از کارتهای اصلی ایران بلاموضوع میشود.
پرده ششم) و ناگهان توافق نزدیک میشود.
به نظر میرسد برآیند پردههای مورد اشاره، چیزی میشود که آمریکا آن را خوب بازی کرده. این بازی در صفحه شطرنج، استراتژی "دفاع هندی شاه" نامیده میشود. استراتژی دفاع هندی شاه وضعیتی است که طی آن رقیب یک فرصت تهاجمی ایذایی به حریف اعطا مینماید تا حریف با جدی گرفتن موقعیت، دست به ماجراجویی زند و اینگونه در تلهی آماده شده گرفتار شود. البته ایران پاتک این استراتژی را بلد است و اکثر اوقات از این تله گریخته.
ایران ماجرای تاچر-صدام را خوب به خاطر دارد. جایی که به صدام چراغ سبز نشان دادند تا کویت را تصرف کند.
پس از به تله افتادن صدام، تاچر گفت: گردن صدام را باید شکست! ائتلافی ساخته شد که حتی در جنگهای جهانی نیز بیسابقه بود. دنیا را ریختند سر صدام. به همین سبب بود که ایران برای نفوذ در منطقه شروع به طراحی جنگهای نیابتی با سرمایهگذاری بر روی ناراضیهای هر منطقه کرد. سیاستی که برای او جواب داد. بدون داشتن مسئولیت حقوقی در جنگها، در تمامی نبردهای نیابتی منطقه نقش داشت.
اما در دور جدیدِ تقابلهای ایران-آمریکا، آمریکاییها در برخورد با ایران دو تاکتیک موازی را پیش میبرند.
در تاکتیک اول، فشار پشت پرده چین و روسیه نتیجه داده و ایران و آمریکا به توافق میرسند.
یا سراغ تاکتیک دوم میروند:
جان بولتون نئومحافظهکار تندروی آمریکایی میگوید: "در کابینه ترامپ در مورد ایران به یک تحلیل غالب رسیدیم: تا وقتی بین کادر مرکزی فرماندهان سپاه پاسداران اختلافی اساسی ایجاد نشود به گونهای که به دو یا چند جریان اصلی تقسیم نشوند، تقریبا حساب بازکردن روی اعتراضات و نارضایتیهای مردمی بیفایده است."
اگر این فهم از وضعیت(که اتفاقا دریافت دقیقی میباشد) تبدیل به تحلیل غالب در میان دستگاههای امنیتی آمریکایی شود؛ انتخاب شدن یک فرمانده لباسپوش سپاه برای ریاستجمهوری ممکن است همان چیزی باشد که آمریکاییها برای سناریوی دوم در انتظار آن هستند. همان پاشنه آشیل برای وحدت فرماندهی در سپاه پاسداران و ارائه چهرهای میلیتاریزه از ایران.
از طرفی نکتهی شک برانگیز ماجرا اینجاست که چرا باید آمریکاییها سراغ احیای توافقنامهای بروند که بندهایی از آن در حال منقضی شدن به نفع ایران است؟! بندهایی در برجام، در وضعیت به اصطلاح "غروب آفتاب" به پایان خود نزدیک میشوند و طلوع به نفع ایران است!
اگر چین مهمترین تهدید برای آمریکا و ایران پنجمین باشد، آمریکا میگوید: باید برای محدود کردن چین به ایران نزدیک شد. چینیها هم میگویند: اگر قرار به تصرف خاورمیانه است باید بازی تعمیم تحریمهای آمریکایی به طرفهای ثالث را پایان داد.
و اما پرسشی مهم، چرا ناگهان جهان پر شده از صلح و سازش! آیا واقعیست؟
فریبرز نعمتی
@tammollaat
در اواخرِ دهه شصت، سالهای پایانیِ دورانِ دانشجویی پدر در ترکیه، یک دستگاه ویدئوی سونی داشتیم. به اصطلاح "نوار کوچک" بود. قدیمیهای تکنولوژی میفهمند چه میگویم. هنوز هم در قسمت بایگانی راکد منزل، تحت تدابیر خاص مادرم و در ردیف آثار باستانی خانوادگی حفاظت میشود. دلبستگی عجیبی به آن دستگاه داشتم. برای من که دوره کودکیام را به صورت بیمارگونهای هر روز خدا با اثر کلاسیک و بینظیر سینمای آذربایجانِ زمان شوروی، فیلم "مشهدی عباد" شروع میکردم، تا حوالی هفتسالهگی حکم بساط ارضای روح را داشت.
بالاخره روز بازگشت به ایران رسیده بود. اما همدم محبوب ما به حکم سانسور، اجازه ورود به ایران را نداشت. قوانین میخواستند بین من و او فاصله بیندازند. من قبل از اینکه وارد ایران شوم، قربانی سانسور در خارج مرزهای ایران بودم.
به مدد داییجان، تاجری ایرانی معرفی شد که از طریق مرز، ویدئو را به داخل قاچاق کند. جیمزباند بازیای شد تا این آلت گناه از طریق کوهستان به دست ما برسد. دستگاهی که با آن همه ناز و کرشمه در منزل ما زندگی خوبی را تجربه کرده بود با خوردن دست هزار محرم و نامحرم به آن، مقدر شد با کولبری به ایران برسد. بعد از چند ماه خبر رسید ویدئو که تابستان از ترکیه حرکت کرده بود زمستان به تبریز رسیده. حال نوبت ما بود که از تهران به شکل یک گروه ویژه عملیاتی عازم تبریز شویم تا آنجا با محبوب خود دوباره به وصال رسیم. برای آن سالها سفر پر ریسکی بود. من، پدرم، مادرم و پسرعموی پدرم که نظامی بود و در تمام کارهای خیر و شر فامیل در صف مقدم؛عازم شدیم. زمستان سال ۶۹ بود و اطراف تبریز برف سنگینی باریده بود. گلهی سگهای ولگرد کنار جاده ایستاده بودند. زمانی که بزرگترها برای شیطنت دست خود را از ماشین بیرون میبردند، سگها تا فاصله مدیدی ماشین را اسکورت میکردند و پارسکنان میدویدند. در تبریز منزل اقوام منتظر ماندیم تا نصفشب شود. در یکی از خیابانهای تبریز ویدئو تحویل داده شد اما چشمتان روز بد نبیند در شمایل جگر زلیخا. دیگر از آن خودنماییها، ظرافتها و نوازشها اثر چندانی نمانده بود. به قول بچهها "دهنی" شده بود. حس دست درازی شدن به ناموس را داشت. آنجا بود که به قول صمد بهرنگی کینه سانسور به دلم نشست، عروسکی که رفت و مسلسلی که پشت ویترین اسباببازی فروشی باقی ماند!
چند سال نشد که تکنولوژیِ غالب شد ویدئوی نوار بزرگ! محبوب ما هم برای همیشه از دور خارج شد. این خاطره آنقدر تلخ بود که ترجیح دادیم در غم این حادثه سراغ خرید دستگاه ویدئوی "نوار بزرگ" هم نرویم و با خود تحریمی مشغول تزکیه نفس شویم.
سانسور بود و بود تا سر و کله ماهواره پیدا شد. او اولین شکست بزرگ خود را تجربه کرد. به موازات، تکنولوژیِ دیسکهای نوری پیدا شد(سی دی)، اینگونه بود که ویدئوی آزاد شده به اسم کاربرد دوگانه آزادتر شد. سی دی چیز وحشتناکی که هم نازک بود و قابل حملتر، هم کیفیت صدا و تصویر در آن قابل مقایسه با نسل قبلی تکنولوژی نبود. مشغول مبارزه با سیدی بودند که دیویدی رسید. با حجمی بیشتر، نیروی انتظامی کف خیابان در حال شکستن لوحها بود. اینترنت و کامپیوتر تجاری شدند و همه اینها را کنار زدند. مشغول کج کردن دیشها بودند که اینترنت همه جا را تسخیر کرد. اما همه این شکستها درس نشد؛ پروژهای باهزینه هنگفت برای تاسیس اینترنت ملی و جزیرهای کردن اینترنت برای ایران کلید خورد. اگر برای خیلیها آب نداشت برای برخی نان داشت. مهندسان شیادی که طرح را ارائه کردند و طمع سانسور را تحریک که ما این دفعه پیروز میشویم. اما پروژه استارلینکِ ایلان ماسک و اینترنت ماهوارهای شروع و حتی اجرایی شد. همان پروژهای که ترامپ در لافزدنهایش بدون نام بردن از ماسک میگفت: کاری نکنید اینترنت رو بریزم رو سر ایرانیها حال کنن!
شعار"هر شخص یک بشقاب ِ استارلینک" به زودی عملی خواهد شد، بدون قدرت ردیابی برای شرکت مخابرات، دیشهایی پسیو برای دریافت اطلاعات و ارسال آن با مودم.
خلاصهی داستانِ بازیِ قایم باشک بین سانسور و ضدسانسور در ایران ما این بود. زمانی که به دنبال آلت گناه در زیر تلویزیون خانهها بودند، ضد سانسور بالای پشتبام بود و زمانی که در پشت بام به دنبال دیش بودند، ضد سانسور در قالب اینترنت، درون خانه. زمانی که به درون منزل رفتند برای دستگیری اینترنت، سر و کله تکنولوژی دوباره در پشتبامها پیدا شد. سال ۸۸ بود که فیسبوک را کَتبسته به انفرادی انداختند در حالی که غول شبکههای اجتماعی آزاد شد. جیبها پر شد از تلفنهای همراه. اگر فیسبوک فضای روشنفکری بود، شبکههای اجتماعی موبایل محور شکست انحصار بود. شاید همهمه ناشی از این شبکهها امروز نمیگذارد صدای کسی به دیگری برسد، اما صدای سانسور هم نمیرسد.
سانسور همیشه محکوم به شکست است به مانند نبردهای دوران قاجارِ ما با روسها، که همیشه محکوم به شکست بود.
سانسور روح انسان را نابود میکند. سانسور به مانند خورهای، ذهن قربانیِ سانسور را خراش میدهد و برایش نیاز کاذبی میآفریند برای دیدن چیزی که لزومی هم به دیدنش شاید نباشد. به امید روزی که خودمان انتخاب کنیم، چه چیزی بشنویم، ببینیم و بفهمیم.
فریبرز نعمتی
@tammollaat
در فروردینماه قرن جدید، البته تَکرار میکنم به عبارتی دیگر قرن پانزدهم، پس از شنیدن خبر مرگ محمد ابوالحسنی یکی از مطرحترین تهیهکنندگان طنز در ایران، خالق مجموعه محبوب و انتقادی دیریندیرین بر اثر کرونا، خبر دیگری میرسد با وزنی باز هم تراژیک. مرگ آزاده نامداری مجری-سلبریتی محبوب و بعدها مغضوب صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران.
جوانی با زبانی تندوتیز که خیلی زود در صداوسیما پلههای ترقی را پیمود. کسی که نشان داده بود با چادر هم میتوان جذاب بود. میتوان کلیشههایی را شکست و تعریف جدیدی از آن ارائه داد. به گونهای نسلی از حزبالهیگری که با تعریف دههشصت آن متفاوت بود. به تعبیری "حزبالهی بچه قرتی" که محصول دهه هشتاد و نود شمسی در ایران بود را نمایندگی میکرد. نسلی که خدا را با خرمایش میخواهد.
زندگی حرفهای او در چهار سکانس برجسته بود.
زمانی که گفت: به چادری بودنش افتخار میکند.
زمانی که گفت: با فرزاد حسنی مجری دریده و بداخلاق صداوسیما ازدواج کرده است.
زمانی که گفت: مورد خشونت مردسالارانه قرار گرفته است.
و
زمانی که گفت: در سوئیس روسریاش را باد برده است!
فعالین و فضای روشنفکری ایران از هر نوعی و فرقهای در این ساعتها به تحلیل این مرگ پرداختند و زوایای متفاوتی هم مورد سنجش و ارزیابی قرار گرفت، اما چیزی که بیش از همه آزار دهنده است نشاندن وجدانعمومی در جایگاه متهم به قتل در دادگاهی به دادستانی بخشی از روشنفکری و هیئت منصفگی برخی از سلبریتیهاست. روشنفکری در قامت دادستان کیفرخواستی تنظیم کرده بدین مضمون که اگر وجدان عمومی بخشهای خصوصی زندگی او را در سوئیس محاکمه بیرحمانهای نمیکرد شاید این سلبریتی گوشهنشین امروز در میان ما بود. این تحلیل پا را فراتر میگذارد و میگوید: مردم ریاکار ایران، ریاکاری خود را در وجود او محاکمه کردند! با تمام تاسفی که میتوانم برای مرگ این جوان همنسل خودم ابراز دارم میخواهم بگویم، نه قاتل وجدان عمومی بود و نه انگیزه قتل، محاکمه ریاکاری نهادینه در وجود دیگری بود.
اصلا میخواهم بگویم مردم ایران با ریاکاری مشکلی ندارند، وجدان عمومی ایران کنونی ریاکاری را امری پذیرفته شده میداند و حرف این وجدان چیز دیگریست. به قول عیسای ناصری اگر قرار به سنگ زدن برای سنگسار باشد، باید کسی سنگ بزند که بیگناه است و در این وضعیت صحنه خالیست. وجدان عمومی با بادی که حجاب او را برده بود هم مشکلی نداشت، چون حجاب اهالی ایران را امروز حتی نسیمی میتواند کنار بزند نیازی به باد برای آن نیست، بلکه مسئله وجدان ایرانی گرفتن مچدست یک مبلغ گفتمانی بود. یعنی نفس ریاکاری مسئله نبود بلکه مچگیری و پوشالی بودن مبلغان ایدئولوژیک مسئله اصلی آنها بود. مسئله جنگ میان دو گفتمان بود. در سالهای اخیر بسیاری از هنرپیشههای ایرانی آنسوی آب رفتند، اتفاقا بیحجاب هم شدند، حتی عکسهایی عریان نیز منتشر کردند اما متهم به ریاکاری نشدند. شاید وجدان عمومی با آنها همدلی هم داشت. شاید در خلوت عکس برهنهشان را نیز با لذت به تماشا نشست. پس مسئله ریاکاری نبود، مسئله حتی توجیهکردن هم نبود، که شاید به مردم ایران برخورده باشد که او بگوید باد حجابم را برده است. مسئله جنگ ِ دو جنس فرهنگ بود. اگر آزاده نامداری سکانس اول زندگی را بازی نمیکرد شاید امروز در میان ما بود. وجدان عمومی او را محاکمه بیرحمانهای کرد چون او از موضعی حاکمیتی دست به تحقیر فرهنگ غالب در وجدان عمومی زده بود. او تاوان ریاکاری شخصی خود را نداد، او تاوان تبلیغِ اجبار به ریاکاری را داد. مردم ایران چه مذهبی باشند و چه نباشند تیپ حزبالهی را میشناسند و میفهمند، برایشان این تیپ یک تیپ با اصالت است. شناسنامه دارد؛ مختصاتاش قابل درک است، از علی مطهری تا احمد توکلی، از احمدینژاد تا علی لاریجانی و سعید جلیلی، اما "حزبالهی بچه قرتی" برای آنها مشمئز کننده است. این تیپ، کامل بوی تصنع دارد. رفتارش مزهی دهن کجی میدهد. زمانی که یک تیپ در قالب یک سلبریتی سوهان روح شود و مجری سیاستهای بنگاه دروغ پراکنی صداوسیما، لاجرم وجدان عمومی انتقام سختی میگیرد.
به نظرم باید حداقل در این مورد خاص از وجدان عمومی اعاده حیثیت شود. مردم صداقت این تیپ را باور نمیکنند، این رفتار را فحاشی به خود میپندارند و به همین سبب زمانی که پای این تیپ بلغزد سخت بیرحمانه به او میتازند. نمیتوان به بهای حفظ حقوق شهروندی و انسانی یک شخص، روان جامعهای را شکنجه داد، تحقیر نمود و به تمسخر گرفت. بدبخت این وجدان عمومی که اکنون گرفتار عذاب وجدانش کردهاند و در حال باور کردن گناه خود در این مرگ است.
مرگ آزاده نامداری در قامت یک انسان بسیار غمانگیز بود، اما در قامت یک پایان بسیار عبرتانگیز. مرگ او هزینه نزاع میان دو گفتمان بود.
فریبرز نعمتی
@tammollaat
عادت به تبریکهای کلیشهای برای نوروز ندارم، معمولا هم سعی میکنم متنی که روی آن فکر کرده باشم برای دوستان و آشنایان ارسال نمایم.
چون حس میکنم با این عمل، کار تبریک نوروز را هم به ابتذال رفع تکلیف نکشاندهام.
اما امسال به موضوعی برخوردم که ترجیح دادم به بهانه عید به آن نیز بپردازم..
با تبریک سال نو و عرض شادباش به همه دوستان برگردیم به موضوع بحثبرانگیز امسال...
آیا لحظه تحویل سال هنوز در قرن چهاردهم هستیم یا وارد قرن پانزدهم شدهایم؟!
امسال در فضای مجازی معمایی مطرح شده به مانند معماهای مرغ و تخممرغ که آیا اول این بوده است یا آن؟ ظاهرا دست گذاشتن روی باگهای ذهنی افراد جذابیتهای منحصر به فرد خود را تولید میکند و انها را گرفتار در رفتوبرگشت بین دو نقطه. گویا ما هم علاقمندیم بین دو نقطه پاندولوار حرکت کنیم.
بچهای متولد میشود در لحظه صفر و بعد از ۳۶۵ روز میشود یک ساله.
یعنی اگر این بچه یکم فروردین ۱۳۰۰ متولد شده باشد، در یکم فروردین ۱۳۰۱ میشود یک ساله و در یکم فروردین ۱۳۰۲ میشود دو ساله و..............در یکم فروردین ۹۸ میشود ۹۸ ساله و در یکم فروردین ۹۹ میشود ۹۹ ساله و در یکم فروردین ۱۴۰۰ میشود ۱۰۰ سال تمام. در نتیجه لحظه بعد از تحویل سال ما وارد قرن پانزدهم شدهایم و در فروردین ۱۴۰۱ ما یک سالگی قرن پانزدهم را جشن خواهیم گرفت.
حال این وسط برخی از افراد وارد این بحث شدهاند که چون اول فروردین سال یکم جلالی مبدا تقویم جلالی، در حوالی قرن پنجم، به صورت قراردادی از سال یکم شروع شده، پس بر این اساس باید شمارش را از سال یکم معیار گرفت و ۱۴۰۱ را پایان قرن تصور کرد!!!
عدهای از ریاضیدانان و منجمهای زمان به فرمان خواجه نظامالملک که عبارتند بودند از: حکیم عمر خیام، ابوحاتم مظفر اسفزاری، ابوالعباس لوکری، محمد بن احمد معموری، میمون بن نجیب واسطی، ابن کوشک بیهقی مباهی و در رأس آنان ابوالفتح عبدالرحمان منصور خازنی در ۳ رمضان ۴۷۱ هجری قمری تقویم جلالی را تدوین کردند.
در حالی که خود ریاضیدانها و منجمهای تنظیم کننده این تقویم تاریخ را ۱۸ روز جابجا کردهاند (یعنی ۱۸ روز را به صورت قراردادی از تاریخ حذف کردهاند) تا تطابق کامل گاهشماری یزدگردی با نظام جدید تقویمی یعنی گاهشماری جلالی داشته باشد. زیرا گاهشماری یزدگردی سال کبیسه نداشت و عدم توجه به این نکته باعث شده بود نقطه اعتدال بهاری به ۱۹ فروردین منتقل شود. سال صفرم شمسی برای مردم آن زمان قابل تصور نبود، برای ماهم امروز قابل تصور نیست.
فکر نمیکنم کسی کودک تازه متولد شده، که ساعتی از تولدش میگذرد، کودکی یک ساله تصور نماید. قرار داد عقلانی این است که شما بایست مرحلهای را طی نمایید تا مصداق آن دستاورد شوید. قرن اول، ۹۹ ساله بوده و از قرن دوم قرنهای ما صد ساله شدند، تا از منطق حاکم بر اعداد پیروی نمایند.
ما هیچ کودک تازه متولد شدهای را یک ساله نمیدانیم. منتظر میمانیم تا یک سالاش تمام شود. از یکم فروردین ۱۴۰۰ تا یکم فروردین ۱۴۰۱ ما در حال طی یک سالگی قرن پانزدهم هستیم.
تبریک دوباره به خاطر این شروع، با امید تجربه روزهای خوب در این قرن. سالهای پایانی قرن سالهای سخت و نفسگیری هستند، زمان آخرین دستوپاهای خود را برای زنده ماندن میزند، اما نهایت شروع دوباره، لاجرم با بهار به زودی آغاز میشود و زمستان رفتنیست.
فریبرز نعمتی
@tammollaat